بازگشت

آيين محبت






چون شاه شهيدان خلف سيد ابرار

نوباوه ي زهرا پسر حيدر كرار



در كرببلا شد ز جفا بي كس و بي يار

ديگر نبدش يار ز اخوان وفادار



جز ماه بني هاشم ابوالفضل دلاور

يك سو زده صف از پي خونريزي آنشاه



قومي همه بي دين و گروهي همه گمراه



خلقي همه بدكيش و سپاهي همه بدخواه

نه خائف يوم الدين نه تابع الله



بي زار ز حق، خصم نبي، دشمن حيدر

يك سو حرمي خسته دل و زار و مشوش



نيلي همه از لطمه غم، عارض مهوش



گاهي همه اندر تب و گاهي همه در غش

افروخته بر خرمن جان از عطش آتش



لب خشك ولي ديده ز خوناب جگر تر




قد ساخت علم، پس علم افراخت بهمت

سقاي حرم، كنز كرم، كان مروت



اقليم جوانمردي و ايثار و فتوت

درياي حيا، بحر ادب، قلزم غيرت



عباس علي، نور جلي، مير مظفر

آمد به حضور شه لب تشنه به افغان



گفتي شده با مهر قرين ماه درخشان



با عجز و ادب گفت: كه اي خسرو ذيشان

اذنم بده از بهر جدال صف عدوان



تا بگذرم اندر رهت از جان و تن و سر

فرمود شه دين تو علمدار سپاهي



آرام دل غمزده ي حال تباهي



غير از تو دگر نيست مرا پشت و پناهي

بر بي كسي من بكن از مهر نگاهي



مشكن قدم از مرگ خود اي جان برادر




گفت اي كه خدا جز به رضاي تو رضا نيست

امر تو و نهي تو جزا احكام خدا نيست



اي خون خدا اين روش مهر و وفا نيست

من زنده و اطفال تو لب تشنه روا نيست



تا هست مرا سر به تن و دست به پيكر

بر العطش اهل خيام تو، توانم



شد، ز آتش غم سوخته پر مرغ روانم



گشته است شها قابل قربان تو جانم

ده اذن كه آبي به حريمت برسانم



اي آب جهانت همه ي مهر، به مادر

برداشت يكي مشك پس آن مير معظم



با حال حزين ديده تر سينه ي پر غم



بگرفت ز شه اذن و بغريد چو ضيغم

بنشست به پشت فرس و گشت مصمم



چون شير حق از جاي برانگيخت تكاور




شد سوي فرات آن گهر بحر سعادت

كردند به نهيش سپه كفر اقامت



بستند سر ره به وي از روي عداوت

زد دست به تيغ آن شه اقليم شجاعت



شد حمله ور آنگاه بر آن قوم ستمگر

از ضرب حسامش به صف كينه ز دشمن



پران سر و خود آمد و غلطان تن و جوشن



تن ها همه بي سر شد و سرها همه بي تن

گه جانب ايسر شد و بر تاخت ز ايمن



گه جانب ايمن شد و بر تاخت ز ايسر

پيچيد سپه را به يكي حمله چو طومار



زد ابر بلا خيمه و باريد به يكبار



باران اجل بر سر آن فرقه خون خوار

زان حادثه لرزيد به خود گنبد دوار



زان واقعه گرديد عيان شورش محشر




افواج ملك رشته ي اوراد بريدند

يكباره ز دل نعره تكبير كشيدند



تعويذ بخواندند و بر آن شاه دميدند

لشكر به هزيمت سوي اطراف دويدند



چون گله ي روباه ز ميدان غضنفر

عباس رخ افروخت چو خورشيد جهانتاب



فرخنده فرس راند به شط با دل بي تاب



برداشت كفي تا كه بياشامد از آن آب

بر خاطرش آمد ز لب تشنه احباب



وز لعل لب خشك حسين، سبط پيمبر

گفتا بخود آئين محبت نه چنين است



تو آب خوري، تشنه جگر سرور دين است



بانگ عطش از خيمه بگردون ز زمين است

الحال ترا مصلحت كار بر اين است



كان سوختگان را بزني آب بر آذر




پس ريخت ز كف آب و دلش يكسره خون شد

سوز عطش او را به دل خسته فزون شد



پر ساخته مشك و تهي از صبر و سكون شد

لب تشنه به دريا شده لب تشنه برون شد



آزرده دل و خسته و محزون و مكدر

گفتا عمر سعد كه اي قوم بدآئين



عباس گر اين آب رساند به شه دين



يك تن ز شما باز نماند به صف كين

كوشيد و نمائيد نگونش ز سر زين



سازيد شهيدش ز دم نيزه و خنجر

آن قوم چو اين نكته ز بن سعد شنودند



افسوس كه بر كينه ي ديرينه فزودند



دست ستم و كينه و بيداد گشودند

تا دست يمينش ز بدن قطع نمودند



بر قطع اميد حرم ساقي كوثر




با دست دگر ساز جدل كرد به ميدان

تا آنكه جدا شد ز ستمكاري عدوان



دست دگر از پيكر آن خسرو ذيشان

بگرفت پس از راه وفا مشك به دندان



مي راند سوي خيمه فرس با دل مضطر

با آن همه درد و الم آن معدن اجلال



اين بود اميدش كه بهر نحو و بهر حال



آن آب رساند به لب تشنه ي اطفال

ناگاه ستمكاري از آن فرقه ي جهال



بر مشك بزد تير و نشد كام ميسر

چون نخل اميدش ز جفا بي ثمر آمد



پيوست به جانان وز جان بي خبر آمد



بر ديده ي او تير جفا كارگر آمد

گه ني بتن و گاه عمودش بسر آمد



تا آنكه شدش خاك بلا بالش و بستر




اي فضل تو گم كرده نشان فضلا را

وي گشته محقق كه تو شمعي شهدا را



ره نيست بذات تو عقول عقلا را

باشد بتو اميد صغير الشعرا را



كايد ز سر صدق به پابوس تو سرور

گر قافيه گرديد پريشان نه ملال است



كاين نظم پريشان ز پريشاني حال است



گر نقص قبول اوفتد آن عين كمال است

آنكو دلش آگاه ز احوال بلال است



اين نكته نمايد ز من دلشده باور