بازگشت

دست حيدر






شد نوبت رزم بوفضايل

آن ماه لقا، علي شمايل



آمد به ادب حضور خورشيد

تا كسب كند شكوه توحيد



تيغش به كمر، سپر به پشتش

بشكوه علم ميان مشتش



بلب تشنه و مشك روي دوشش

پيغام پذير هر دو گوشش



استاد به خيمه ي ولايت

تا او مگرش كند عنايت






اذني به صف نبرد گيرد

از چهره ي دشت گرد گيرد



در خيمه امام با برادر

استاده ولي غمي برابر



خورشيد و قمر چو شد مقابل

استاد چو بنده بو فضايل



يعني كه از او جز اين نشايد

در محضر حق سكوت بايد



آنجا كه دو دل جدا ز هم نيست

بين دو نگه اشاره كافيست



كردند سكوت هر دو، اما

چشم و لبشان پر از سخنها



او جز سخن خدا نفرمود

اين بار ارادتش بيفزود



او كرد نگاه آتش افروز

اين گشت تمام شعله و سوز



او راز خود آشكار ميكرد

با تير نگه شكار ميكرد



اين گشته شكار جلوه ي دوست




يعني كه نگاه دوست نيكوست



او كرده سكوت، اگر سخنهاست

اين در نگهش كه: عشق تنهاست



او ساقي و اين خمار ساقي

تا ميكده در كنار ساقي



او جام ولايش از بلاها

اين چشم و دلش پر از تمنا



او ميكند از نگاه پرهيز

اين تشنه، كه: باز هم عطش ريز



او مانده كه اين خمار سرمست

چون گيرد جام عشق بي دست!



اين در نگهش كه: دست اگر نيست

از غيرت من دو چشم باقيست



او مست مي و سبوي باقي

اين ديده به چشم مست ساقي



او جلوه ي حضرت خدايي

اين آينه ي خدانمايي



او قبله نماي اهل قرآن

اين جلوه پذير مهر ايمان






او غرق نياز و راز در خويش

اين سير و سلوك عشق در پيش



او آينه دار باغ حيرت

اين يكه سوار دشت غيرت



او پاره ي قلب و جان زهرا

اين خادم آستان زهرا



او بر سر عهد خود علي وار

اين عرصه عشق را علمدار



كردند سكوت هر دو با هم

اسباب عروجشان فراهم



در حيرت عشق، اشجع الناس

ناگاه شكفت بغض عباس



چون ابر بهار گريه سرداد

از گريه ي آسمان خبر داد



در ديده نشست ابر پربار

چون بر سر كوهسار رگبار



هر چند كه تشنه بود و بي آب

از ديده روانه كرد سيلاب



تا آنكه امام عشق برخاست




و آن قد خميده باز شد راست



كردش نگهي كه اي پناهم

اي در دل فتنه تكيه گاهم



بي دست تو اين علم مماناد

بي چشم تو اين حرم مماناد



تو دست مني و دست حيدر

بي دست مبادت اين برادر



دور از تو من آشيان نخواهم

بي روي تو من جهان نخواهم



اي من به فداي قامت تو

بر غيرت و استقامت تو



عباس كه ديد اين عطايش

افتاد چو سايه زير پايش



تا سايه قرين نور گرديد

خود نور شد و طهور گرديد



در جلوه ي دوست تا فنا يافت

چون مهر وجود او بقا يافت