بازگشت

عطش تاريخ






فصل شكوفه، فصل بهاران است

فصل بلوغ گل به گلستان است



فصل قيام سرخ صنوبرها

فصل شكوه لاله و ريحان است



فصل اميد، فصل خوش رويش

فصل نويد بارش باران است



فصل وفور آب و سرور خاك

فضل نشاء مزرع ايمان است



از مقدم نسيم سحرگاهي

گيسوي سبز باغ پريشان است






هر شاخه اي كه شور شكفتن داشت

بالا بلند و سرخوش و خندان است



خورشيد بانجابت ديرينش

از پشت ابر تيره نمايان است



در يك طرف بهار و همه گرمي

در يك طرف سپاه زمستان است



فصل مصاف عاطفه با بيداد

فصل طلوع جلوه ي جانان است



فصل عبور قافله خورشيد

از جاده هاي تيره ي دوران است



دستي طلايه دار سرافرازي است

كايينه دار ارزش انسان است



تا لحظه ي مبارك جانبازي

دامان انتظار گل افشان است



دل را ز موج حادثه پروا نيست

دريا هميشه طالب طوفان است



در عشق گامهاي سراندازان

چون چرخ در مدار شتابان است



هر عاشقي كه قرعه به نامش خورد




لبيك گوي عازم ميدان است



هنگامه ي نبرد عزيزان را

از دور چشم خيمه نگهبان است



تاريخ از اين مناظره در ترديد

عالم از اين معامله حيران است



يك سو فتاده دست علمداري است

كز او بلند قامت ايمان است



فكر وفاي وعده چنان سبز است

كان مير تشنه مشك به دندان است



در گوش خاك زمزمه ي تكبير

زيباترين ترانه ي عرفان است



شب با تمام همهمه مي تازد

اما سپيده بر سر پيمان است



زخم گلوي كودك شش ماهه

در ظلمت زمانه درخشان است



و آن سرو سركشيده ي آزادي

افتاده در ميانه ي ميدان است






جسم حسين تشنه لب تاريخ

چون نخل نيمه سوخته عريان است



گودال از تلاطم خون عشق

بي تابتر ز شعله ي طوفان است



از خون ارغوان چمن آذين است

از داغ لاله دشت پريشان است



داغي كه آبروست حقيقت را

داغي كه همنشين دل و جان است



گويي قيامت است به پا بر خاك

كاشفته خواب كوه و بيابان است



تنها نه كربلا كه زمان يكسر

در زير پاي حادثه لرزان است



تشويش در كجاوه تكرار است

اميد در تهاجم حرمان است



در راستاي هجرت گلها باز

در جنگل خزان زده بوران است



برني سر مبارك آن مظلوم




سرمست از تلاوت قرآن است



زينب از اين مصيبت عالم سوز

تا روز حشر سوخته دامان است



آه اي حسين اي عطش تاريخ

شرمنده از تو آب به دوران است



خورشيد پرتوي ز فروغ توست

مهتاب در نگاه تو پنهان است



در تو تمام عشق تماشايي است

در تو تمام عشق نمايان است



بي تو بهار ثانيه اي پائيز

با تو تمام سال بهاران است



نام تو در جريده ي آزادي

آغاز هر نوشته و عنوان است



مانند آفتاب سحرخيز است

چشمي كه در عزاي تو گريان است



هر تلخ با وجود تو شيرين است

هر سخت با حضور تو آسان است



عشقت نه آتشي است شود خاموش

خورشيد پاره اي است كه در جان است






ياد تو و حماسه گلگونت

سرسبز چون طبيعت ايمان است



جان من از شراره ي عشقت سوخت

جاني كه سوخت عاشق جانان است