بازگشت

بستر عشق






بزن جام از مي جان پرور عشق

بگير از دست ساقي ساغر عشق



برآيد آفتابي هستي افروز

شود هر دل به سينه مجمر عشق



شود فرمانبرش ذرات عالم

به صدق آن كس كه شد فرمانبر عشق



بود پرواز او در اوج لاهوت

به بخشند آن كه در بال و پر عشق



به كف گنج دو عالم دارد آن كس

كه دارد در دل خود گوهر عشق






رها كن جسم خاكي تا برآئي

بود معراج جان با شهپر عشق



گوارايت شود شهد شهادت

گلو گر تر كني از كوثر عشق



دهندت رتبه ي عين اليقين را

اگر در سينه داري باور عشق



كسي نوميد از اين درگه نگردد

ندارد برگ باطل دفتر عشق



به دست عشق هر كس جان سپارد

سرش گردد سزاي افسر عشق



به راه عشق جانبازي بياموز

ز سردار و امير لشكر عشق



ابوالفضل آن گل بستان حيدر

كه در دشت بلا شد پرپر عشق



در آن هنگامه هر زحمي كه برداشت

دميد از جاي آن صد اختر عشق



فتاد از تن دو دست نازنين اش

براي دين حق در معبر عشق



چنان زد خصم دون بر چشم او تير




كه خون جاري شد از چشم تر عشق



چو ضربت خورد بر فرق شريفش

نميدانم چه آمد بر سر عشق



شد از زين سرنگون خورشيد و گرديد

به خون عشق غلطان پيكر عشق



چو زهرا گفت اي فرزند عباس

چه حالي داشت يا رب مادر عشق



نداي يا اخا سرداد و گفتا

كجائي اي خديو كشور عشق



بيا تا اين دم آخر ببينم

جمال انورت در بستر عشق



بر آمد ناله از هستي چو آمد

سر نعش برادر رهبر عشق



بسوز اي دل كه از غم ناله سرداد

به بالين برادر سرور عشق



ز بس بر جسم پاكش بد گل زخم

گلستان ديد يكسر منظر عشق



بداد اينجا دو دست و داد در حشر

به دستش داوري را داور عشق






عجب «صاعد» نوايت جان گداز است

دمت پيوسته گرم از آذر عشق