بازگشت

مهتاب در آب






خاندان علي و ننگ مذلت؟ هيهات

دامن فاطمي و لكه ي بيعت؟ هيهات



علم حادثه بردار، سفر بايد كرد

پاي در معركه بگذار، خطر بايد كرد



بار بربند دگر ترك وطن بايد گفت

تيغ برگيرد كه با تيغ سخن بايد گفت



جاده در جاده به ديدار خدا بايد رفت

خسته، پاي آبله تا كرب و بلا بايد رفت



طاقت هجر نداري، ره هجرت باز است

پاي اگر هست تو را، جاده ي جنت باز است






فصل وصل است، گر از فاصله ها درگذريد

اي مجانين حق از سلسله ها درگذريد



سر به شمشير سپاريد كه تقدير اين است

شكوه زنهار، كه تاوان جنون سنگين است



عشق گويد كه از اين مرحله چون بايد رفت

بي سر و بي كفن، آغشته به خون بايد رفت



«هر كه دارد هوس كرب و بلا بسم الله

هر كه دارد سر همراهي ما بسم الله



خيمه را نيز دمي چند به ظلمت بسپار

راه رجعت به سلامت طلبان وا بگذار



هر كه را ذوق جراحت نبود برگردد

هر كه را شوق شهادت نبود برگردد



بگريزند از اين دشت كه راحت طلبند

بستيزند كه جانباز و جراحت طلبند



بازگردند از اين عرصه كه نامردانند

عافيت باره و تن پرور و بيدر دانند



بگذاريد كه خامان ز خطر بگريزند

سايه ها در دل ظلمت ز سحر بگريزند






هان كه فردا سر و شمشير به هم خواهد خورد

سرنوشت همه با تيغ رقم خواهد خورد



عشق طوفان جنوني دگر انگيخته بود

عطش و حنجر و خنجر به هم آميخته بود



آسمان در قدح تشنه هفتاد و دو صبح

يك افق باده ز درياي شفق ريخته بود.



ماند هفتاد و دو شوريده از آن مدعيان

همه را عشق به غربال بلا بيخته بود



پي هفتاد و دو حلقوم خروشان، باطل

تيغ در تيغ سكوت و ستم آميخته بود



درشگفتم كه كسي جز شهدا زنده نشد

عشق از آن محشر كبري كه برانگيخته بود



محشري بود و تماشايي و عاشورايي

كه به تصوير نيايد ز قلم فرسايي



چه نويسم؟ كه سخن شطح جنون خواهد شد

دفتر شعر من آغشته به خون خواهد شد



شهسواران پي معراج كمر مي بستند




ز ره حادثه مردانه به بر مي بستند



مرگ از هيبت آنها متواري مي شد

نافراسوي صف صف خصم فراري مي شد



همه را شوق كه اي كاش ز نور زنده شويم

زخمها خورده و در خون خود افكنده شويم



كاش صد بار بميريم و زنو جان گيريم

پير رخصت دهد و جانب ميدان گيريم



تا نفس مي دمد از حنجره تكبير زنيم

در ركاب پسر فاطمه شمشير زنيم



تيغ در پنجه، نيفتيم از اين جوش و خروش

مگر آنگاه كه افتد همه را دست ز دوش



راهي از معركه مي رفت به آغوش بهشت

رهروانش همه دريا دل و آيينه سرشت



همه رفتند از اين راه و كسي باز نماند

جز اباالفضل به او همنفسي باز نماند



خيمه ها منتظر و تشنه ي آب است، فرات

جگر سنگ از اين شعله كباب است، فرات



آتش «العطش» از خيمه روان تا ملكوت

چه جوابي است بر اين نامه بجز شرم و سكوت






لرزه افتاد از اين ناله به اركان وجود

اضطرابي است از اين فاجعه در غيب و شهود



دشت مي نالد اي گاش كه دريا بودم

بحر مي گريد اي كاش كه صحرا بودم



كيست اين باغ ستم سوخته را دريابد؟

سينه هاي عطش افروخته را دريابد؟



در همينجاست كه نوبت به علمدار رسيد

كه به آيين ادب آمد و رخصت طلبيد



دست بر قبضه ي شمشير و علم بر دوشش

آفتاب آينه ي چهره آتش پوشش



مست مي رفت و رخ از شوق برافروخته بود

«تا كجا باز دل غمزده اي سوخته بود»



مست مي رفت و حسين اش نگران بود از پي

نگرانش شه صاحب نظران بود از پي



تا كه تاب آورد اين غيرت مولايي را

اين شجاعت نسب، اين لشكر تنهايي را



بود پرچين سنان پرده ميان وي و رود

تيغ غيرت بدرخشيد و ره رود گشود



آه، سقاي جگر سوخته به آب رسيد




در دل روز قمر از افق آب دميد



دست در آب فرود برد و كفي پيش آورد

بر لب آورد و ننوشيد و تماشايش كرد



ديد خورشيد در آيينه ي آب افتاده است

عكس ساقي است كه در جام شراب افتاده است



چهره در چهره جمالي ازلي جلوه گر است

پرده در پرده از آن چهره نقاب افتاده است



از كفش آب فروريخت و مي ديد فرات

موج موج از نفسش در تب و تاب افتاده است



مشك پر كرد و پس آنگه به صف دشمن تاخت

آتش صاعقه گويي به سحاب افتاده است



خيمه در خيمه عطش منتظرش بود اما

خبري بود كه سقا ز ركاب افتاده است...