بازگشت

مهرباني در برابر ناسزاگويي


524. تاريخ دمشق - به نقل از عصام بن مُصطَلَق -: به كوفه درآمدم و به مسجد رفتم. ديدم كه امام حسين عليه السلام در آن جا نشسته است. از شكل و شمايلِ او خوشم آمد. گفتم: تو پسر ابو طالبي؟

فرمود: «آري».

حسدي كه در درون به او و پدرش داشتم، مرا برانگيخت و به او و پدرش، به تندي ناسزا گفتم.

با عطوفت و مهرباني به من نگريست و فرمود: «آيا تو اهل شامي؟».

گفتم: آري. اين، خويِ بد ماست.

چون پشيماني ام از اين افراطكاري آشكار شد، به من فرمود: ««امروز، سرزنشي بر شما نيست. خدا، شما را مي آمرزد». [1] براي برآوردن نيازهايت بر ما درآي، كه ما را آن گونه خواهي يافت كه دوست داري».

چيزي نگذشت كه كسي روي زمين، محبوب تراز او و پدرش نزد من نبود و گفتم: «خدا، داناتر است كه رسالتش را در كجا قرار دهد».


پاورقي

[1] اشاره به سخن يوسف‏ عليه السلام به برادران خطاکار خويش است.