بازگشت

شاهدي از تاريخ


در سـفـر بـي نـتـيجه «عمروعاص و عمارة بن وليد (برادر خالد بن وليد») به حبشه كه براي برگرداندن مسلمانان به مكه صورت گرفت، عماره، مردي زيبا و خوش قامت بود كه زنها به او ميل پيدا مي كردند هر دو سوار كشتي شدند و شراب خوردند و مست شدند عماره، به عمروعاص گفت: «به همسرت كه همراهت آمده بگو كه مرا ببوسد!!». عمروعاص هم به همسرش گفت كه خواسته عماره را اجابت كن. عماره، نقشه اي كشيد كه عمروعاص را به دريا بيندازد و همسرش را تصاحب كند، چون عمروعاص براي ادرار كردن به كنار كشتي رفت، عماره او را به دريا انداخت اما عمروعاص با شنا كردن خود را به كشتي رساند عماره هم گفت: چون مي دانستم شنا بلد هستي اين كار را كردم. عـمروعاص از نقشه او آگاه شد، ولي چيزي نگفت و در فكر نقشه اي براي نابودي عماره افتاد اين جريان گذشت تا اينكه به حبشه رسيدند عمرو عاص نامه اي براي پدرش عاص بن وائل نوشت كه از مـن سـلـب مـصونيت كن تا چنانچه دست به هر اقدامي زدم جرم آن متوجه تو نشود چون نامه عـمـرو رسـيـد، پدرش نزد طايفه «بني مغيره و بني مخزوم» آمد و گفت: عمرو و عماره، هر دو انسانهاي شرور هستند: «اني ابرا اليكم من عمرو و جريرته فقد خلعته». «مـن از جـرائم عـمرو، خود را بر حذر مي دارم و او را از فرزندي خلع كردم» طايفه «عماره» هم متقابلا او را از خود نفي كردند. عماره، با همسر «نجاشي» ارتباط برقرار كرده بود و رفت و آمد مي كرد، ولي عمروعاص مي گفت من باور نمي كنم توانسته باشي به حرم نجاشي راه پيدا كني اگر راست مي گويي مقداري از عطر مخصوص نجاشي را بياور تا يقين كنم. عـمـاره هـم عـطـر را به عمروعاص داد و عمرو هم عطر را نزد نجاشي آورد و گفت: «قربان! من دوستي دارم كه سفيه و نادان است و من مي ترسم روزي باعث خجالت و شرمندگي من بشود، اين شخص با همسر شما ارتباط برقرار كرده و شاهدش هم عطر مخصوص شما است». چـون نـگـاه نـجـاشي به عطر افتاد، يقين كرد، عماره را احضار كرد و گفت: «چون در كشور من هستي تو را نمي كشم ولي بدتر از كشتن را با تو انجام مي دهم». سـاحـران را طـلـبـيد و در آلت او آنچنان دميدند كه ديوانه شد و رو به صحرا گذاشت و هميشه با وحوش زندگي مي كرد و از ديدن انسان وحشت مي نمود به نحوي كه اگر بوي انسان را استشمام مي كرد، فرار مي نمود در زمان عمر، پسر عمويش «عبداللّه بن ابي ربيعه» در تعقيب او آمد تا او را در كنار آب، با وحوش پيدا كرد و او را گرفت عماره گفت: مرا رها كن و الا الان مي ميرم، او هم او را نگه داشت تا در ميان دستهاي عبداللّه جان داد [1] .


پاورقي

[1] الحديد، 6 /306، ذيل خطبه 83 با استفاده از پيغمبر و ياران، 2 /171.