بازگشت

روضه


يـكي از شهداي كربلا «عبداللّه بن حسن بن علي بن ابيطالب (ع)» است وي هنوز به بلوغ نرسيده بـود كـه چـون تـنهائي عموي بزرگوارش را مشاهده كرد، از خيمه خارج و به طرف ميدان جنگ شتافت «فلحقته زينب لتحبسه فابي، فقال لها الحسين احبسيه يا اخيه» زينب (س) بدنبالش آمد كـه مـانـع رفـتـن او بـه ميدان شود، ولي نوجوان حاضر به مراجعت نمي شد، امام (ع) هم صدا زد خواهرم! دست او را بگير و نگذار به ميدان بيايد، اما عبداللّه مصمم بود از عموي بزرگوارش حمايت كند تا خود را به عمو رساند. «بـحـر بـن كـعب» خواست با شمشير به حسين (ع) حمله كند اما «عبداللّه» دست خود را سپر قـرار داد و گـفت: «ويلك يابن الخبيثة اتقتل عمي»؟

لذا شمشير به دست جوان خورد و دست به پـوست آويزان شد، اينجا بود كه عبداللّه مادرش را صدا زد، «فاخذه الحسين (ع) و ضمه اليه و قال: يـابـن اخـي اصـبـر علي مانزل بك و احتسب في ذلك الخير، فان اللّه يلحقك بابائك الصالحين»، حضرت او را در كنار خود گرفت و فرمود: اي پسر برادر! بر اين مصائب صبر كن و اينها را خير بدان، همانا خداوند تو را به اجداد طاهرينت ملحق مي كند [1] .



يكي طفلي برون آمد زخرگاه

سوي شه شد روان چون قطعه ماه



در آن دم، خواهران را گفت آن شاه

كه اين كودك برون نايد زخرگاه



گريزان از حرم گرديد آن ماه

دوان تا رفت در آغوش آن شاه



شهش بگرفت همچو جان شيرين

بگفت اي يادگار يار ديرين



چرا بيرون شدي از خرگه اي جان

نمي بيني مگر پيكان بران



بناگه كافري زان قوم گمراه

حوالت كرد تيغي بر سر شاه



ز بهر حفظ شه، كودك حذر كرد

بر آن تيغ، دست خود سپر كرد



جدا گرديد دست كودك از بن

بشه گفتا به بين چون كرد بام



چه ديدش حرمله آن كفر بدبخت

بزد بر سينه اش تيري چنان سخت



كه كودك جان بداد و بي مهابا

پريد از دست شه تا نزد بابا



شعر از: عمان ساماني


پاورقي

[1] ابصار 38 ـ ملهوف 51.