بازگشت

مرگ عمر بن سعد


«مـختار» قاصدي را نزد «عبداللّه بن زبير» به مكه فرستاد و ضمنا به او گفت كه با «محمد بن حـنفيه» ديدار كن و سلام و ارادت ما را به او برسان قاصد، پيام «مختار» را كه رساند، «محمد بن حـنـفيه» گفت: «مختار چگونه به ما اظهار علاقه مي كند در حالي كه عمر سعد هنوز زنده است و در مجلس او مي نشيند». بـه دنـبـال رسيدن اين پيغام، «مختار» به رئيس شرطه خود دستور داد تا عده اي را اجير كند تا مـقـابـل خـانـه عـمر سعد براي سيد الشهدا (ع) عزاداري كنند، وقتي اين نقشه پياده شد، «عمر سـعـد»، پـسـرش «حـفص» را نزد مختار فرستاد و گفت: «ما شان النوائح يبكين الحسين علي بابي؟، چرا براي عزاداري حسين، جلو خانه ما جمع شده اند؟».

وقـتـي «حفص» آمد، مامورين وارد خانه «عمر سعد» شدند و او را در رختخواب ديدند، گفتند برخيز «فقام اليه و هو ملتحف، او برخاست در حالي كه لحاف را به دورش پيچيده بود»، در همان حال، سرش را از تن جدا كردند و نزد مختار آوردند مختار رو كرد به «حفص» و گفت: «هل تعرف هذا الراس؟، آيا اين سر را مي شناسي؟»، «حفص» گفت: آري «مختار» گفت: «آيا مي خواهي تو را هم به او ملحق كنم؟».

«حفص» گفت: «وما خير الحياة بعده، بعد از او ديگر در زندگي خيري نيست»، لذا «مختار» او را هم به پدرش ملحق كرد [1] .


پاورقي

[1] الامامة و السياسة، 2 /19 طبري، 6 /62.