بازگشت

خبر راهب و خيرخواهي كامل


بـعـد از پـيـشـنـهاد فرماندهي لشكر از طرف ابن زياد به عمر بن سعد، وي در قبول اين منصب با افرادي مشورت كرد از جمله با يكي از دوستان قديمي پدرش به نام «كامل». «كامل» در پاسخ «عمر بن سعد» گفت: «واي بر تو! مي خواهي حسين (ع) را بكشي؟

اگر تمام دنـيـا را بـه من بدهند كه يكي از امت پيامبر (ص) را بكشم، چنين نخواهم كرد، چه برسد به كشتن فرزند پيامبر(ص)». «عمر سعد»: «اگر حسين را بكشم بر هفتاد هزار سرباز سواره، امير خواهم بود!». «كامل» وقتي ديد كه به قتل امام حسين (ع) مصمم است، از گذشته خبري را به اين صورت براي او نقل كرد: «با پدرت «سعد» به سوي شام مسافرت مي رفتيم كه من به خاطر كند روي از آنان عقب افتادم و تشنه شدم، به دير راهبي رسيدم و از اسب پياده شدم و تقاضاي آب نمودم. راهب پرسيد: «آيا تو از اين امتي هستي كه بعضي، بعض ديگر را مي كشند؟».

گفتم: «من از امت مرحومه هستم». راهـب گـفـت: «واي بر شما در روز قيامت از اينكه فرزند پيامبرتان را بكشيد و زنها و بچه هايش را اسير كنيد». گفتم: «آيا ما مرتكب اين عمل مي شويم؟».

گـفـت: «آري، و در آن وقـت، زمـيـن و آسمان ضجه مي كند و قاتلش چندان در دنيا نمي ماند تا شخصي خروج مي كند و انتقام او را مي گيرد». آنگاه راهب گفت: «تو را با قاتل او آشنا مي بينم». گفتم: «پناه بر خدا! كه من قاتل او باشم». گفت: «اگر تو هم نباشي يكي از نزديكان تو خواهد بود، عذاب قاتل حسين (ع) از فرعون و هامان بيشتر است»، آنگاه درب را بست. «كـامـل» مي گويد سوار بر اسب شدم و به رفقا ملحق گرديدم، وقتي جريان را براي پدرت نقل كردم، گفت: «راهب راست مي گويد». آنـگـاه پـدرت گـفـت: «او هـم قـبلا راهب را ديده و جريان را از او شنيده كه پسرش قاتل فرزند پيامبر (ص) است». «كـامـل» ايـن جريان را براي «عمر سعد» نقل كرد و خبر به «ابن زياد» رسيد، دستور داد او را احضار كردند و زبانش را قطع نمودند و بيش از يك روز زنده نماند و از دنيا رفت [1] .


پاورقي

[1] بحار، 44 /306.