بازگشت

داستاني از جنگ جمل


عـلامـه فـقيد «شيخ محمد تقي شوشتري قدس سره» از مروج الذهب نقل مي كند كه: در بصره مـردي بـود گوش بريده، از علت آن جويا شدند كه چگونه گوش تو بريده شده، گفت: در جنگ جـمـل در ميان كشته ها مي گشتم، شخصي نظرم را جلب كرد او سرش را پايين و بالا مي برد و اين شعر را زمزمه مي كرد:



لقد اوردتنا حومة الموت امنا

فلم تنصرف الا و نحن روا



«بـه تـحقيق مادرمان (عايشه) ما را تا نزديكي مرگ آورد و برنگشت مگر اينكه ما را سيراب از مرگ كرد». گفتم در موقع مرگ، اين چه شعري است كه مي خواني، به جاي اين، كلمه «لا اله الا اللّه» بگو، او گفت: «ادن لقني الشهادة فصرت اليه فاستدناني والت قم اذني، فذهب بها، فجعلت العنه فقال: اذا صرت الي امك فقالت: من فعل بك هذا؟

فقل: عمير بن الاهلب الضبي مخدوع المراة التي ارادت ان تكون اميرة للمؤمنين» [1] «نـزديـك من بيا و شهادتين را تلقين كن، جلو رفتم كه لا اله الا اللّه را تلقين كنم، گوش مرا بريد، من هم در مقابل اين عمل شروع كردم به لعن و نفرين او گفت: هرگاه به نزد مادرت رفتي و از تو سؤال كرد كه گوش تو را چه كسي بريد، بگو عمير بن اهلب كه گول زني را خورد و آرزو داشت كه روزي امير و فرمانرواي مؤمنين بشود». اينها به تعبير اميرالمؤمنين (ع) جند المراه بودند كه خود را فدا كردند تا عائشه به حكومت برسد اما جمله اي هم از اتباع البهيمه بشنويد: طـبـري نقل مي كند كه مرداني از طايفه ازد، پشكل شتر عايشه را مي گرفتند و آن را باز مي كردند و مي بوييدند و مي گفتند «بعر جمل امنا ريحه ريح مسك، پشكل شتر مادرمان عايشه، بوي مشك مي دهد» [2] .


پاورقي

[1] بهج الصباغه، 5 /192 مروج الذهب، 2 /370.

[2] بهج الصباغه، 5 /192 تاريخ طبري، 4 /523 طبري، 4 /523.