بازگشت

چشم و همچشمي


سالي در كوفه خشكسالي پديد آمد، «غالب» پدر فرزدق كه رئيس قبيله خودش بود، براي نجات طـايـفـه از گـرسنگي، در نزديكي كوفه در محلي به نام «صوا» كوچ كردند قبيله ديگري هم به سـرپـرسـتي «سحيم بن وثيل» كوچ كردند روزي «غالب» شتري را نحر كرد و آبگوشتي را طبخ نـمودند، كاسه اي از آن را توسط غلامي براي «سحيم» فرستاد، وي ناراحت شد و كاسه آبگوشت را ريـخـت و قاصد را هم كتك زد و گفت: «كار ما بايد به آنجا برسد كه محتاج غذاي غالب باشيم!»، لذا براي تفاخر، شتري را نحر كردند. روز دوم، غـالـب دو شـتر نحر كرد، سحيم هم دو شتر، تا روز چهارم، غالب صد شتر نحر كرد، ولي سـحيم نتوانست به مقابله با اين مقدار برخيزد، ولي در فكر جبران بود تا وقتي كه خشكسالي تمام شـد، اهـل قـبـيله به «سحيم» گفتند كه تو در تاريخ براي ماننگي باقي گذاشتي كه فراموش نمي شود، چرا آن روز صد شتر نحر نكردي كه ما دو برابر آن را جبران مي كرديم. گفت: شتران من در دسترس نبودند، لذا سيصد شتر را نحر كرد و به مردم گفت استفاده كنيد. وقتي اين خبر به اميرالمؤمنين (ع) رسيد، فرمود: «از اين گوشتها نخوريد، زيرا«هذه ذبحت لغير ماكلة»، اينها را براي خوردن ذبح نكرده اند بلكه براي مباهات و مفاخرت ذبح نموده اند»، لذا تمام گوشتها را در كناسه كوفه ريختند و نصيب حيوانات شد [1] .


پاورقي

[1] وفيات الاعيان، 6 /86.