بازگشت

دعبل و ظبيان


«دعـبـل» مي گويد: «هنگامي كه از ترس معتصم عباسي متواري بودم، شبي را در نيشابور تنها در اتاقي نشسته بودم و در مقام تنظيم قصيده اي در مورد عبداللّه بن طاهر بودم در حالي كه درب اطاق بسته بود، شخصي وارد شد و سلام كرد، خيلي ترسيدم، گفت: نترس كه من يكي از برادران جـنـي توام كه ساكن يمن هستم و يكي از جنيان عراق، قصيده تو را براي ما خواند، دوست دارم كه آن را از زبان خودت بشنوم، دعبل شروع كرد به خواندن قصيده:



مدارس آيات خلت من تلاوة

ومنزل وحي مقفر العرصات



اناس علي الخير منهم و جعفر

و حمزة و السجاد ذوالثفنات



آنقدر گريه كرد كه بيهوش بر زمين افتاد، سپس گفت: حديثي را برايت بخوانم كه تو را در عقيده و مذهبت استوار نمايد گفتم: بخوان. گـفـت: مـدتـي بود كه نام جعفر بن محمد (س) را مي شنيدم تا اينكه او را در مدينه ملاقات كردم حـديثي را از پيامبر (ص) نقل كرد كه: «علي و اهل بيته الفائزون» چون خواست خداحافظي كند، از نام او پرسيدم، گفت: من «ظبيان بن عامر» هستم [1] .


پاورقي

[1] سفينه، «جنن»، بحار، 63 /128.