بازگشت

داستان وفات مرحوم آيت الله حجت


مرحوم آيت اللّه آقاي حائري مي فرمايند: با اينكه مرحوم آقاي حجت، استاد و ابوالزوجه حقير بودند، ولـي خـيلي به منزل ايشان آمد و شد نمي كردم و در امور مربوط به رياست ايشان دخالتي نداشتم، اوايل زمستان بود كه مرحوم آيت اللّه حجت، مشغول تعمير منزل بودند و باني اين تعميرات هم يكي از ارادتمندان ايشان بود. يـك روز صـبح به اندرون رفتم و حالشان غير عادي نبود و به خاطر «برنشيت مزمن»، در سردي هـوا، دچـار نـاراحـتـي مي شدند، معلوم شد كه بنا و عمله ها را جواب كرده اند گفتم آقا! چرا عمله و بناها را جواب گفته ايد. ايـشـان بـه طـور صـريـح و جزم گفت: «من بنا هست بميرم ديگر بنايي براي چه؟

»بعد فرمود: «عزيزم! اين چند روز اينجا بيا، يعني مثل سابق دوري مكن». مـن ظـاهـرا هـر روز صـبـح پـس از تـمـام شدن درس مكاسب كه در اطاق بيروني منزل ايشان مي گفتم، به خدمتش مي رفتم يك روز كه به ظن غالب روز چهارشنبه بود، مخصوصا پيغام دادند كـه خدمتشان برسم، جلو رويشان، «آية اللّه حاج سيد احمد زنجاني (قدس سره)» نشسته بودند، اوراق و اسناد مالكيت و غيره را به پاي آقاي زنجاني و آنچه پول نقد در جعبه بود، به بنده دادند كه به مـصـارف معينه برسانم وصيت كرده بودند كه آنچه پول نزد وكلاي ايشان موجود است، همه سهم مبارك امام (ع) مي باشد و چند روز هم بود كه پول وجوه، از كسي نمي گرفتند. وقتي كه وجوه محتواي جعبه را به نگارنده دادند تا به محل آن برسانم، در حالي كه دستها به طرف آسمان بود، گفت: «خدايا! من به آنچه تكليف داشتم عمل كردم تو هم مرگ مرا برسان». مـن بـه ايـشـان گـفـتـم: «آقا! شما بي خود اين قدر ترسيده ايد، شما هر سال در زمستان همين ناراحتي را داريد، بعدا خوب مي شود». فـرمـود: «نـه، امـر من يا وفات من ظهر است» من ديگر چيزي نگفتم و فورا در پي انجام فرموده ايـشان رفتم و از لحاظ اينكه مبادا ايشان، ظهر وفات نمايند، درشكه گرفته و سوار شدم و به دنبال كارها رفتم و ظهر نشده، برگشتم و ايشان آن روز ظهر وفات نكردند و شنبه بعد از اين چهارشنبه وفـات كـردنـد، به محض وفات ايشان، من آمدم جانب بيروني، صداي اذان از مدرسه حجتيه تازه بلند شده بود. يـكـي از هـمين روزهاي نزديك وفات بود كه در يك آن، چشمش به در بود و پيدا بود كه يك چيز بالخصوصي را مشاهده مي كند و مي گفت: «آقا علي! بفرما»، ولي طولي نكشيد كه به حال عادي برگشت. روز وفـات ايـشان، من با كمال اطمينان درس مكاسب را در منزل گفتم، چون حالشان خيلي غير عـادي نـبـود، پـس از آن رفتم در همان اطاق كوچك كه ايشان بستري بودند، سلام كردم جواب دادند و گفتند: امروز چه روزي است؟

. گفتم: روز شنبه. گفتند: آقاي بروجردي به درس رفتند؟

. گفتم: آري چند مرتبه گفت: «الحمدللّه». دختر ايشان كه زوجه اين جانب است گفتند، قدري تربت به ايشان بدهيم گفتم خوب است ايشان تـربـت را فراهم كردند من خدمتشان عرض كردم كه ميل بفرماييد، ايشان نشستند و من استكان را جـلـوشـان بـردم خـيال مي كردند غذا يا دواست، قدري با اوقات تلخي گفتند: اين چيست؟

گفتم: تربت است، فوري قيافه باز شد و آب تربت را تا آخر، سر كشيدند و بعدا اين كلمه را من خودم شنيدم كه گفتند: «آخر زادي من الدنيا تربة الحسين» و دو مرتبه خوابيدند. براي دومين بار به امر و تقاضاي خودشان، «دعاي عديله» را براي ايشان قرائت كردند «آقاي سيد حـسـيـن» پـسـر دوم ايـشان، رو به قبله نشسته و خود ايشان هم در حالي كه سينه اش را تكيه به مـتـكـايي داده بود، در حال نشسته مي خواندند و با فارسي و تركي با كمال شدت و صميميت عقايد خود را در مقابل حق تعالي ابراز مي داشتند يادم هست كه نسبت به اميرالمؤمنين (ع) پس از اقرار به خلافت، به زبان تركي مي گفتند: (بلا فصل هيچ فصلي يوخدو). ايـن را نـيـز شـنيدم كه مي گفت: «خدايا! عقايد من همه حاضر است، همه را به تو سپردم و به من بـرگـردان» در هـمـان حـال نـفسشان نيامد، خيال كردند كه آقا قلبشان گرفته، قدري قطره كرامين به دهن ايشان ريختند، من ديدم كه قطره از اطراف لبها فروريخت، همان آن از دنيا رفته بـودنـد و حـتي چند قطره كرامين هم به دستگاه گوارش ايشان نرسيد من كاملا متوجه شدم كه ايشان از دنيا رفته اند آمدم بيروني كه صداي اذان را از مدرسه حجتيه شنيدم كه فوت ايشان مقارن اول ظـهـر حـقـيـقـي بـود ايشان آدم بسيار دقيق و باريك بين و عجول بود، ولي در اين سفر آرام و بي دغدغه بود. مـرحـوم آيـت اللّه حـاج شيخ مرتضي حائري رضوان اللّه تعالي عليه سه نتيجه گيري از اين قضيه مي كند: 1 ـ خبر دادن از مرگ خود كه در ظهر واقع مي شود. 2 ـ مكاشفه و اينكه اميرالمؤمنين (ع) را مشاهده نمودند. 3 ـ خبر دادن به اينكه آخرين توشه من از دنيا «تربت»است [1] تاريخ وفات مرحوم آية اللّه حجت «لي 1372» است.


پاورقي

[1] تلخيص از يادداشتهاي خطي آيت اللّه حائري، 82.