بازگشت

روضه


«امـا واللّه لـقد تقمصها ابن ابي قحافة، و انه ليعلم ان محلي منها محل القطب من الرحي، ينحدر عـنـي الـسـيل و لا يرقي الي الطير، فسدلت دونها ثوبا و طويت عنها كشحا، وطفقت ارتاي بين ان اصـول بـيد جذا او اصبر علي طخية عميا، يهرم فيها الكبير و يشيب فيها الصغير و يكدح فيها مؤمن حـتـي يـلقي ربه، فرايت ان الصبر علي هاتا احجي، فصبرت و في العين قذي و في الحلق شجا، اري تراثي نهبا» [1] «بـه خدا قسم! پسر ابوقحافه لباس خلافت را به زور به تن كرد در حالي كه مي دانست موضع من نـسـبت به خلافت، همانند قطب سنگ آسياب است (كه سنگ بدون قطب، قابل حركت نيست) از آبـشـار علم من معلومات، فرو مي ريزد، به كوه علمم پرنده اي دسترسي ندارد، در عين حال ميان خـود و خلافت پرده اي انداختم و از زير باران شانه خالي كردم و به اين فكر فرو رفتم كه آيا با دست كوتاه به جنگم و يا در هواي تاريك، صبر كنم، وضعي كه ميان سالان، فرسوده و بچه ها، پير مي شوند و مـؤمـن آنـقـدر رنـج مـي كـشـد تـا بـمـيـرد پـس بـه ايـن فكر رسيدم كه صبر با اين وضع، به عـقـل نـزديكتر است، لذا مانند آناني كه چشمهايشان سو مي زند و نمي توانند خوب ببينند و همانند آنـانـكه بغض كرده اند و نمي توانند حرف بزنند، اوضاع را نگريستم و در شرايطي كه مي ديدم ميراث من به غارت مي رود، سخني نگفتم».



اي چراغ دل و يرانه من

بي تو تاريك شده خانه من



گوشه خانه نشستم چه كنم

هستي ام رفته زدستم چه كنم



رشته صبر علي پاره شده

چاره ساز همه بيچاره شده



اي حمايتگر من خيز و ببين

فاتح بدر شده خانه نشين



بعد تو همدم من آه شده

همدم راز دلم چاه شده



آه آن شب كه تو را مي شستم

خورد بر بازوي نيلي دستم



اين سخن و رد زبانها افتاد

ديدي آخر علي از پا افتاد




پاورقي

[1] نهج البلاغه، خطبه 3.