بازگشت

ابن مطيع محاصره مي شود


پس از آن كه تيراندازان از پشت بام ها مانع ورود مختار به كوفه شدند مختار دور زد و از طرف قبرستان محله مزينه درآمد، خانه هاي اين قبيله از خانه هاي شهر مجزا بود، مردم مزينه فهميدند كه آنان تشنه اند با آب ايشان را استقبال كردند، همه سپاهيان آب آشاميدند بجز مختار كه از آشاميدن آب امتناع كرد، احمر بن هديج به پسر كامل گفت: مثل اينكه امير روزه است او پاسخ مثبت داد، دوباره گفت: اگر افطار مي كرد بهتر مي توانست بجنگد؟


پسر كامل گفت او معصوم است و خود تكليفش را بهتر مي داند، احمر از گفته خود پشيمان شد و استغفار كرد! (آري مردم عوام چنينند كه اگر فردي يك قدم در اجتماع جلو افتاد همه گونه فضائل و كرامات درباره اش قائل مي شوند و اگر يك قدم عقب بماند نمي توانند هيچگونه فضيلتي درباره اش بپذيرند!)

مختار گفت: اينجا براي ميدان جنگ خيلي مناسب است، ابراهيم گفت: اكنون كه خدا دشمنان ما را مغلوب ساخته و ترس در دلشان جاي كرده است اينجا بايستيم تا آن ها بسراغ ما بيايند؟! نه، بايد رفت و قصر ابن مطيع و دارالاماره را محاصره نمود!

مختار كه منتظر چنين موقعيتي بود خوشحال شد و ابراهيم را نوازش كرد و او را تصديق كرد، سپس دستور داد پيرمردان در اين ميدان بمانند بارهاي سنگين را اينجا بگذاريم و سربازان جوان و جنگجو وارد شهر شوند، افراد ضعيف و زخمي و پيرمردان را آنجا گذاشتند و ابوعثمان نهدي را بر آنان گماشت و لشكريان وارد شهر شدند.

چون جلو كوچه ثوريها رسيدند عمرو بن حجاج با دو هزار سوار جلويشان سبز شدند ابراهيم با جمعيتي كه زير پرچم او بودند خواست در مقابل ايشان صف آرائي كند ولي مختار برايش پيام فرستاد كه تو بهمان مقصدي كه در نظر داري برو و ما اين ها را كفايت مي كنيم، سپس يزيد بن انس را فرمان داد كه تو با سربازاني كه زير پرچم داري با عمرو به نبرد بپرداز؟

مختار نيز پشت سر ابراهيم راه قصر را پيش گرفت، چون بكوچه ابن محرز رسيدند شمر بن ذي الجوشن با دو هزار سوار سر راه برايشان بست، مختار سعيد بن منقذ را مأمور جنگ با ايشان نمود و ابراهيم را فرمان داد در تعقيب مقصد خود بكوشد.

و چون به محله شبث بن ربعي رسيدند نوفل با پنج هزار سوار جلو ايشان درآمدند و باضافه كه ابن مطيع در شهر اعلان كرده بود كه تمام افراد بايد به سپاه نوفل بپيوندند.

ابراهيم كه در مقابل چنين سپاه عظيمي قرار گرفت دستور داد: سربازان از اسب پياده شوند و اسبان را در كنار يكديگر نگاه دارند و سربازان پياده با شمشير با دشمن بجنگند، سپس افراد سپاهش را سفارش كرد: اگر اعلان كردند افراد قبيله شبث آمدند، افراد قبيله عتيبه آمدند، فاميل اشعث آمدند نهراسيد زيرا وقتيكه حرارت و سوزش شمشير را


چشيدند از اطراف ابن مطيع فرار مي كنند چنانكه گوسفندان از گرگ فرار مي كنند.

ابراهيم دامن قبا را به كمر بست و بسربازان خطاب كرد من بقربان شما، حمله كنيد؟ با حمله اول سپاه كوفه پشت بجنگ كرد، طوري فرار مي كردند كه افراد رويهم مي ريختند، ابراهيم به نوفل رسد و دهنه اسبش را گرفت و شمشير بلند كرد كه او را بكشد، نوافل التماس كرد و ابراهيم او را رها كرد و گفت ولي يادت باشد؟ روي همين حساب نوفل تا آخر عمر خود را مرهون ابراهيم مي ديد و زندگي خود را از او مي دانست.