بازگشت

نهضت شروع مي شود


پس از آن كه ابراهيم با مختار بيعت كرد هر شب با اقوام و بستگان خود به خانه مختار


مي رفت و برنامه نهضت را مطرح مي ساخت تا بالاخره تصميم گرفتند شب پنجشنبه چهاردهم ماه ربيع الاول همان سال 66 قيام كنند.

شب سه شنبه دوازدهم فرارسيد ابراهيم اول مغرب در خانه به نماز ايستاد و در حدود صد نفر از بستگان و همسايگان كه آماده حركت بودند به نماز او اقتدا نمودند پس از نماز هوا گرگ و ميش بود كه ابراهيم با جمعيت خود به قصد خانه مختار سوار شدند در حالي كه زره ها را در زير لباس پوشيده و فقط شمشيري حمايل نموده بودند.

از طرفي اياس بن مضارب رئيس لشكر ابن مطيع استاندار كوفه متوجه شده بود كه همين امشب يا فردا شب مختار در كوفه خروج مي كند لذا تمام ميدانهاي كوفه را از سپاهيان خود پر كرده و راه ها و كوچه هاي بزرگ را كنترل كرده بود.

حميد بن مسلم گويد: در آن شب همراه ابراهيم بودم در راه چون بخانه اسامه رسيدم گفتم: صلاح در آن است كه از طرف خانه خالد بن عرفطه به محله بجيله و از آن جا به خانه مختار برويم و اين راهي را كه شما در پيش گرفته ايد به دارالاماره و بازار منتهي مي شود و اطراف دارالاماره و بازار را سربازان گرفته اند.

ابراهيم كه جواني دلاور بود بدش نمي آمد كه با جمعيت رو به رو شود، گفت: به خدا قسم از جلو خانه عمرو بن حريث به طرف قصر وسط بازار عبور مي كنم تا ترس و رعبي بدل دشمنان افكنده و به آنها بفهمانم كه در چشم ما بي ارزش و خوارند!

كوچه ها را بپايان رسانيده تا جلو خانه عمرو بن حريث با اياس رئيس سپاه كوفه رو به رو شديم كه با لشكري انبوه غرق در صلاح راه را بر ما بسته اند.

اياس: شما كيستيد؟

- من ابراهيم فرزند مالك اشترم.

- اين جمعيت همراه تو چيست؟ درباره تو مشكوكم زيرا به من رسيده كه هر شب از اينجا عبور مي كني، بنابراين بايد ترا نزد حاكم ببرم تا ببينم نظر او درباره تو چيست!

-بابا شوخي مي كني، بگذار عقب كار خود برويم.

- به خدا نمي شه.

ابراهيم يكي از دوستانش را كه ابوقطن ناميده مي شد همراه اياس ديد، چند قدم


به عقب برگشت و رفيق خود را صدا زد سپاهيان فكر مي كردند كه ابراهيم مي خواهد دوستش ابوقطن را واسطه قرار دهد، ابوقطن نزديك ابراهيم آمد و نيزه بلندي در دست داشت ابراهيم نيزه او را از چنگش ربوده و با نيزه بر رئيس سپاه حمله كرد و او را از پاي درآورد سپاهيان كه ديدند رئيسشان كشته شد همه فرار كردند! ابراهيم يكي از همراهيان را گفت: سر اياس را جدا كرده با خود نزد مختار بردند.

ابراهيم بر مختار وارد شد و اظهار داشت هر چند بنا بود شب پنجشنبه قيام كنيم ولي پيش آمدي كرده كه بايد همين امشب قيام كرد! مختار پرسيد: مگر چه شده.

ابراهيم گفت: اياس سر راه بر من گرفت كه به عقيده خودش نگذارد بيايم، من هم او را كشتم و سر او را جدا در دست همراهان من است.

مختار از كشته شدن رئيس سپاه كوفه خوشحال شد و گفت عجب مژده اي دادي خدا ترا خوشحال كند و اين اولين قدم پيروزي است [1] .


پاورقي

[1] طبري 613:8 کامل 217:4.