بازگشت

تعمير قبر رقيه خاتون


عالم جليل شيخ محمد علي شامي كه از علماي نجف اشرف است براي مرحوم حاج شيخ هاشم خراساني نقل كرده كه جد او مرحوم سيد ابراهيم دمشقي كه نسبش به علم الهدي سيد مرتضي مي رسد سه دختر داشت، شبي دختر بزرگش،رقيه بنت الحسين را در خواب مي بيند كه فرمود: به پدرت بگو به والي بگويد: كه قبرم را آب گرفته و در اذيتم بيايد قبر مرا تعمير نمايد، دختر خواب خود را براي پدر بازگو كرد اما سيد از ترس آن كه خواب صحيح نباشد و اهل تسنن دست بگيرند و مسخره نمايند ترتيب اثر نداد، شب دوم دختر وسطي همين خواب را ديد و به پدر بازگو كرد،، باز هم سيد اعتنا نكرد، شب سوم دختر كوچك و شب چهارم سيد شخصا خواب ديد كه مخدره به طور عتاب آميز فرمود: چرا والي را خبردار نكردي؟ سيد بيدار شد و صبح اول وقت به سراغ والي رفت و داستان را بازگو كرد.


والي امر كرد علماء و صلحاء شام از شيعه و سني بروند غسل كنند و لباسهاي نظيف بپوشند و درب حرم شريف به دست هر كس باز شد همان شخص قبر را نبش كرده و تعمير نمايد همه غسل كردند و نظافت نمودند ليكن قفل به دست هيچ كس باز نشد مگر به دست مرحوم سيد، سپس همه كلنگ به دست گرفتند و لاكن كلنگ هيچيك اثر نكرد مگر معول سيد ابراهيم دمشقي، حرم را خلوت كردند و لحد را شكافتند بدن و كفن مخدره را صحيح و سالم يافتند اما لحد را آب فراگرفته بود، سيد بدن شريف را روي زانوي خود گذارد و سه روز نگهداشت و مرتب گريه مي كرد تا آن كه لحد مخدره را از بنياد تعمير نمودند، سيد در اوقات نماز بدن را روي چيز نظيفي مي گذاشت و بعد از نماز برمي داشت و روي زانوي خود قرار مي داد.

پس از سه روز لحد آماده شد و بدن شريف را در جاي خود قرار داد و در اين مدت سيد محتاج به آب و غذا و تجديد وضو نشد.

مرحوم سيد ابراهيم اولاد ذكور نداشت هنگام دفن دعا كرد تا خدا به او فرزند ذكور عنايت فرمايد، با آنكه سنش از نود سال تجاوز كرده بود دعايش مستجاب شد و خداوند پسري به او عنايت نمود كه او را سيد مصطفي نام نهادند، گويا اين قضيه در حدود سنه هزار و دويست و هشتاد قمري بوده است [1] .



عاشقان قبر من اين شام عبرت خانه است

مدفنم آباد و قصر دشمنم ويرانه است



دختري بودم سه ساله دستگير و بي پدر

مرغ بي بال و پري را اين قفس كاشانه است



بود سلطاني ستمگر صاحب قدرت يزيد

فخر مي كرد او كه مستم در كفم پيمانه است



داشت او كاخي مجلل دستگاهي باشكوه

خود چه مردي كز غرور و سلطنت ديوانه است



داشتم من بستري از خاك و باليني ز خشت

همچو مرغي كو بسا محروم ز آب و دانه است



تكيه مي زد او به تخت سلطنت با وجد و كبر

اين تكبر ظالمان را عادت روزانه است



من به ديوار خرابه مي نهادم روي خود

ز آن هميشه رو سفيدم شهرتم شاهانه است



بر تن رنجور من شد كهنه پير اين كفن

پر شكسته بلبلي را اين خرابه لانه است






محو شد آثار او تابنده شد آثار من

ذلت او عزت من هر دو جاويدانه است



گفت شاعر چشم عبرت باز كن بيدار شو

هر كه از اسرار حق آگه نشد بيگانه است




پاورقي

[1] منتخب التواريخ حاج شيخ محمد هاشم خراساني ص 340.