بازگشت

مرگ رقيه در خرابه شام


از كامل بهائي نقل شده كه اهل بيت حسين در حال اسارت از كودكاني كه پدرشان در كربلا شهيد شده بود خبر شهادت پدر را پنهان مي داشتند، دختركي چهار ساله از حسين شبي از خواب بيدار شد و بهانه پدر گرفت و گفت: بابايم حسين الان در كنارم بود و مرا در آغوش خود گرفته بود به كجا رفت، اهل بيت كه از خواب رقيه آگاه شدند يكباره صداي ضجه و ناله شان بلند شد، صداي شيون به خانه يزيد رسيد از خواب بيدار شد، پرسيد در خرابه چه خبر است؟ گفتند طفلي از حسين پدر را در خواب ديده و بهانه پدر گرفته است گفت: سر پدر را برايش ببريد، سر حسين را در طشتي نهاده و پارچه اي روي آن پوشيدند و به خرابه آوردند و جلو اهل بيت نهادند.

رقيه خاتون بتصور اينكه طعام برايش آورده اند صدا زد: عمه جان! از شما طعام نخواستم، من بابايم حسين را مي خواهم، گفتند: هر چه مي خواهي در ميان طشت است دختر ابي عبدالله با دست هاي كوچكش روپوش را برداشت چشمش به سر بريده پدر افتاد، سر را در آغوش گرفت و با سر پدر درد دل مي كند كه شاعر زبانحال او را چنين به نظم آورده


است:



پدر بعد از تو محنتها كشيدم

بيابانها و صحراها دويدم



همي گفتندمان در كوفه و شام

كه اينان خارجند از دين اسلام



مرا بعد از تو اي شاه يگانه

پرستاري نبد جز تازيانه



ز كعب نيزه و از ضرب سيلي

تنم چون آسمان گشته است نيلي



به آن سر جمله آن جور و ستمها

بيابان گردي و درد و آلمها



بيان كرد و بگفت اي شاه محشر

تو برگو كي بريدت سر ز پيكر



مرا در خوردسالي دربدر كرد

اسير و دستگير و بي پدر كرد



همي گفت و سر شاهش در آغوش

بناگه گشت از گفتار خاموش



اهل بيت حسين ديدند كه سر به يك طرف و رقيه بطرفي بر زمين افتاد او را حركت دادند ديدند جان به جان آفرين تسليم كرده است [1] .


پاورقي

[1] کامل بهائي بنقل نفس المهموم ص 456.