بازگشت

عبدالله عفيف


عبيدالله بن زياد پس از قضاياي گذشته اعلان كرد: مردم در مسجد اجتماع كنند سپس به منبر رفت تا سخنراني كند و موضوع پيروزي سپاه كوفه را يادآوري نمايد شروع كرد به خطبه و گفت: الحمد لله الذي اظهر الحق و اهله و نصر اميرالمؤمنين و اشياعه و قتل الكذاب بن الكذاب. «يعني حمد مي كنم خدائي را كه حق و رهروان حق را پيروز گردانيد و اميرالمؤمنين! (يزيد) و پيروانش را ياري كرد و دروغگوي پسر دروغگو را كشت».

عبدالله بن عفيف ازدي كه از برگزيدگان شيعه و از زهاد بود و چشم چپ او در جمل و چشم راستش را در صفين از دست داده بود و همواره اوقاتش را در مسجد مي گذرانيد از جاي برخاست و گفت: اي پسر مرجانه تو و پدرت و كسي كه ترا حكومت داده و پدر او كذاب فرزند كذاب است، اي دشمن خدا فرزندان پيامبر را مي كشيد و بر منبر چنين سخناني مي گوئي!!

ابن زياد: كيست كه سخن مي گويد؟!

ابن عفيف: منم اي دشمن خدا نسل پاك پيغمبر را كه خدا رجس و پليدي را از آنان دور ساخته است مي كشي و خيال مي كني كه هنوز مسلمان و بر دين خدائي؟ كجايند اولاد مهاجرين و انصار تا از اين مرد طغيانگر انتقام بگيرند كه او و پدرش لعنت شده رسول خدايند!

ابن زياد كه از خشم رگهاي گردنش ورم كرده بود صدا زد: او را نزد من بياوريد مأمورين ابن زياد خواستند او را دستگير كنند، قبيله ازد او را از دست مامورين خلاص


كردند و به خانه اش بردند.

ابن زياد گروهي را مأمور دستگيري وي نمود، آنها به خانه عبدالله عفيف حمله ور شده در خانه را شكستند و وارد خانه شدند، دخترش صدا زد: پدر دشمنان خدا آمدند ابن عفيف گفت شمشير مرا به من برسان، شمشير را گرفت و اطراف خود مي چرخانيد و از خود دفاع مي كرد.

دختر عبدالله مي گفت: پدر! كاش مرد بودم و در پيش روي تو مي جنگيدم و از قاتلان نسل پاك پيغمبر انتقام مي گرفتم.

دشمن از هر سو كه به عبدالله حمله مي كرد دخترش او را آگاه مي ساخت و او حمله دشمن را دفع مي نمود، سرانجام با تلاش و كوشش زياد او را دستگير كردند و به نزد ابن زياد بردند همين كه عبيدالله بن زياد او را ديد گفت: حمد خدا را كه ترا خوار ساخت.

عبدالله: دشمن خدا، چگونه مرا خوار ساخت بخدا قسم اگر چشمم باز بود روزگار را بر تو تنگ مي كردم، ابن زياد دستور داد گردن او را بزنند.

عبدالله گفت: قبل از آن كه تو به دنيا بيائي از خدا خواستم كه شهادت نصيبم فرمايد و شهادتم را به دست بدترين خلق خود قرار دهد و چون چشمهايم را از دست دادم از استجابت دعايم مأيوس شدم و اكنون خدا را سپاس مي گويم و شكر مي كنم كه شهادت نصيبم فرمود بعد از آن كه مايوس شده بودم. به دستور ابن زياد عبدالله عفيف را شهيد كردند و در سبخه به دار آويختند [1] .


پاورقي

[1] بحار 119:45 -ارشاد مفيد ص 244 - طبري 373:7 - کامل 83:4 - نفس المهموم ص 410.