بازگشت

فاطمه دختر ابي عبدالله


مرحوم مجلسي رضوان الله تعالي عليه از فاطمه صغري دختر ابي عبدالله نقل كرده كه: جلو خيمه ايستاده بودم و بر بدن پدرم و اجساد اصحاب كه مانند قرباني روي زمين افتاده بودند نگاه مي كردم كه دشمن از بدن هاي بيجان هم دست بر نداشته و اسب بر بدنشان مي تازند و در اين فكر بودم كه پس از شهادت آنان بر سر ما چه خواهد آمد؟ آيا ما را هم مي كشند يا اسير مي كنند، ناگاه متوجه شدم كه مردي سوار بر اسب زنان را با نيزه تعقيب مي كند و زنان به يكديگر پناه مي بردند و تمام لباس ها و زينت هاي آنان را ربوده اند و فرياد مي كردند: وا جداه وا ابتاه وا علياه وا قلة ناصراه وا حسناه اما من مجير يجيرنا، اما من زائد يذود عنا. با ديدن اين صحنه هوش از سرم رفت و بدنم به لرزه افتاد، به طرف راست و چپ


مي دويدم تا عمه ام ام كلثوم را بيابم زيرا مي ترسيدم آن مرد به سراغم آيد، در همين حال متوجه شدم كه آن مرد به سوي من مي آيد، چاره اي جز فرار نداشتم گمان مي كردم كه مي توانم از دست او خلاصي يابم، ناگهان سوزش سر نيزه را در پشتم احساس كردم برو بر زمين افتادم، گوشهايم را دريد و گوشواره را از گوشم خارج كرد و چادر را از سرم گرفت، خون از گوشها بصورتم جاري بود، با سر برهنه بيهوش بر زمين افتادم يك مرتبه بخود آمدم ديدم عمه ام در كنارم نشسته گريه مي كند، فرمود:

دختر برادرم برخيز تا ببينم بر سر دختران و بيمار عليل چه آمده، گفتم عمه جان هل من خرقة استر بها رأسي؟ «آيا چيزي داري كه سرم را بپوشانم؟» فرمود: يا بنتاه عمتك مثلك. «دخترم عمه ات هم مثل تو است». ديدم عمه ام نيز سر برهنه است و مشاهده كردم كه تمام بدن عمه ام از ضربات دشمن سياه شده است و چون به خيمه برگشتيم همه چيز را به غارت برده بودند، برادرم علي بن الحسين (ع) با صورت روي زمين افتاده كه از كثرت گرسنگي و تشنگي قدرت حركت ندارد، ما به وضع او گريه مي كرديم و او از وضع ما مي گرييد. لا اله الا الله. [1] .


پاورقي

[1] بحار 60:45