بازگشت

فرار ضحاك بن عبدالله مشرفي


راستي روز عاشورا روز محك و آزمايش انسان ها بود، كه افراد واقع بين و وقت شناس حداكثر استفاده را كردند و در لحظاتي كوتاه از حضيض ذلت و آتش قهر الهي و دوزخ رستند و بر اريكه عزت و بهشت برين نشستند و افرادي هم بدون آن كه پاي بند زندگي و عائله باشند سعادت عظمي را از دست دادند ضحاك بن عبدالله از افراد گروه اخير است كه خود را از سعادت ابدي محروم كرد وي شخصا نقل مي كند: كه من و مالك بن النظير الارحبي بر حسين وارد شديم، سلام كرديم، حضرت به ما خوش آمد گفت، و سپس از ما پرسيد كه مقصودتان از ملاقات چيست؟ گفتيم: كه براي عرض سلام و تجديد ديدار و شما را در جريان اخبار روز قرار دهيم، كه مردم كوفه تصميم به جنگ با شما گرفته اند لذا تصميم خود را بگيريد. حسين فرمود: حسبي الله و نعم الوكيل «به اميد خدا كه او بهترين اتكاء است.» آنگاه براي حسين دعا كرديم و از حضرت اجازه خواستيم.

حسين فرمود: چه مي شود كه مرا ياري كنيد؟

مالك گفت: من عيالوارم و از سوي ديگر مقروض.

من هم گفتم: گرچه داراي عيال نيستم وليكن مقروض هستم منتها اگر به من اجازه دهيد تا وقتي كه براي شما مفيد باشم در خدمت باشم و هرگاه احساس كردم كه ديگر ياوري نداريد و وجود من براي شما مفيد نيست مجاز باشم كه دنبال كار خود بروم، در خدمت هستم.

حضرت فرمود: هرگاه چنين شد بيعتم را از تو برمي دارم.

ضحاك تا آخرين ساعات زندگي حسين در روز عاشورا در كربلا بود و بعضي از حوادث و وقايع عاشورا را نقل كرده است.

او مي گويد: در روز عاشورا هنگامي كه ديدم اسبان با تيراندازي دشمن هلاك مي شوند، من اسب خود را در پشت خيمه ها بستم و پياده مي جنگيدم و دو نفر را هم كشتم و دست يكي از سپاهيان عمرسعد را قطع كردم، تا وقتي كه ديدم بيش از چند نفر از ياران حسين باقي نمانده اند و دشمن بر حسين و اهل بيتش چيره شده، عرض كردم: پسر پيغمبر


ميان من و شما عهدي بوده است و اكنون فكر مي كنم كه ديگر وجود من اثري ندارد.

حضرت فرمود: آري چنين است و تو آزادي اگر مي تواني برو و خود را نجات ده اما چگونه مي تواني بروي؟

گفتم: اسبم تازه نفس است مي روم، سپس سوار بر اسب شدم و چند ضربه تازيانه بر اسب نواختم كه اسب سرعت گرفت و راه بيابان را پيش گرفتم پانزده نفر مرا تعقيب كردند تا به شفيه روستائي نزديك كربلا رسيدم ديدم سواران به من نزديك شده اند، به طرف آنان برگشتم كثير بن عبدالله شعبي و ايوب بن مشروح خيواني و قيس بن عبدالله مرا شناختند و گفتند: هان ضحاك بن عبدالله از بني اعمام ما است از او دست بداريد، آن ها هم از من دست كشيدند و خدا مرا نجات داد [1] .


پاورقي

[1] نفس المهموم ص 298 - طبري 354:7 - کامل 73:4 - قاموس الرجال 145:5.