بازگشت

پسر حبيب و قاتل پدر


پس از خاتمه حادثه جانگداز كربلا و مراجعت سپاهيان عمرسعد به كوفه مرد تميمي سر حبيب بن مظاهر را بر گردن اسب خود آويخته و منتظر ملاقات ابن زياد بود قاسم پسر حبيب بن مظاهر جوان نورسي كه هنوز به سن بلوغ نرسيده بود وقتي سر پدر را ديد جاذبه پدري پسر را به هر سو كه آن مرد مي رفت مي كشانيد، مرد تميمي متوجه شد كه اين جوان در تعقيب او است و او را رها نمي كند هرگاه وارد قصر مي شود او هم وارد مي شود و چون خارج مي گردد او نيز خارج مي شود لذا به او مشكوك شد و پرسيد:

پسر چرا مرا تعقيب مي كني؟

قاسم: چيزي نيست.

تميمي: چرا هست هر چه هست بگو؟

نوجوان گفت: اين سر پدر من است كه بر اسب خود آويخته اي ممكن است به من بدهي تا آن را دفن كنم؟

تميمي گفت: نه پسرم امير راضي نمي شود، و من هم اميدوارم كه از امير در برابر آن جايزه خوبي بگيرم.

قاسم گفت: ولي خدا بدترين پاداش به تو خواهد داد كه مردي بهتر از خود را كشته اي و شروع كرد به گريستن.

قاسم نوجوان قاتل پدر را رها كرد، اما همواره مترصد بود تا فرصتي به دست آورد و از قاتل پدر انتقام بگيرد، سرانجام در زمان مصعب بن زبير كه در باجميرا نزديك موصل بمنظور جنگ با عبدالملك مروان لشكرگاه كرده بود در نيمروزي كه مرد تميمي در خيمه خود در خواب قيلوله بود قاسم وارد خيمه اش شد و با شمشير جانش را گرفت [1] .



پاورقي

[1] ابصار العين ص 60 - کامل 71:4 - طبري 349:7 - اعيان الشيعه 555:4.