بازگشت

عبيدالله از ياري نكردن حسين پشيمان مي شود


در زندگي هر كس فرصتهائي دست مي دهد كه استثنائي است اگر از آن فرصت استفاده نكند براي هميشه افسوس مي خورد براي عبيدالله بن حر جعفي اين فرصت استثنائي بود كه نتوانست استفاده كند و لذا بعد از شهادت حسين عليه السلام تا آخر عمر افسوس مي خورد كه چرا حسين را ياري نكرد و از حيات و زندگي خود بيزار بود كه در اين زمينه اشعاري سروده است:



1- فيا لك حسرة ما دمت فيها

تردد بين حلقي و التراقي



2- حسين حين يطلب بذل نصري

علي اهل الضلالة و النفاق



3- غداة يقول لي بالقصر قولا

اتتركنا و تزمع بالفراق



4- مع ابن المصطفي روحي فداه

تولي ثم ودع بانطلاق



5- فلو فلق التلهف قلب حي

لهم اليوم قلبي بانفلاق



6- لقد فاز الاولي نصروا حسينا

و خاب الآخرون ذوو النفاق



1- «چقدر افسوس و پشيماني در ميان گلو و گلوگاهم تردد خواهد كرد تا در دنيا زنده ام».

2- «وقتي كه بياد مي آورم كه حسين از من طلب ياري عليه گمراهان و منافقان مي كرد».


3- «در صبحگاهي كه در قصر بني مقاتل به من مي فرمود ايام را وامي گذاري و رها مي كني.»

4- «موقعي كه پسر محمد مصطفي كه جانم به فدايش باد با من وداع كرد و رفت».

5- «اگر بنا بود كه به راستي قلب انسان زنده اي از تاثر منفجر گردد حتما قلب من منفجر مي شد».

6- «آنهائي رستگار شدند كه حسين را ياري كردند ولي ديگران به دليل وجود نفاق در وجودشان زيانكار شدند.»

و نيز اشعار ديگري كه حكايت از حزن و اندوه فراوانش در شهادت حسين مي كند [1] .



پاورقي

[1] الحسين في طريقه ص 123.

پس از واقعه جانسوز کربلا که آبها از آسياب افتاد و همه جا را سکوت مرگباري فراگرفت، عبيدالله بن حر جعفي به کوفه برگشت و در قصر دارالاماره بر ابن‏زياد وارد شد. ابن‏زياد: پسر حر! تا کنون کجا بودي؟- مريض بودم - مرض قلبي يا جسمي؟- نه قلبم مريض نيست و اما بدنم را خدا عافيت بخشيد. دروغ مي‏گوئي بلکه با دشمن ما بودي! - من کسي نيستم که اگر با دشمن تو بودم جايگاهم مشخص نشود و کسي مرا نبيند ابن‏زياد از عبيدالله غافل شد، عبيدالله از نزد او خارج و سوار بر اسبش شد و فرار کرد ابن‏زياد پرسيد: عبيدالله حر چه شد؟ گفتند: الآن خارج شد. دستور داد او را نزد من حاضر کنيد، شرطه در تعقيبش برآمد و او را مشاهده کرد به او گفتند: امير ترا مي‏طلبد، اسبش را بحرکت درآورد و گفت: به امير بگوئيد من هرگز با پاي خود به نزد تو نخواهم آمد. عبيدالله يک سر بخانه احمر بن اياد طائي رفت و در آنجا دوستان و يارانش نزد او اجتماع کردند، از آنجا به کربلا رفتند و حسين و يارانش را زيارت کردند سپس به مدائن رفت و رحل اقامت افکند و در آنجا اين اشعار را سرود:



1- يقول امير غادر و ابن‏غادر

الا کنت قاتلت الحسين بن فاطمه‏



2- فيا ندمي ان لا اکون نصرته

الا کل نفس لا تسدد نادمه‏



3- و اني لاني لم اکن من حماته

لذو حسرة ما أن تفارق لازمه‏



4- سقي الله ارواح الذين تازروا

علي نصره سقيا من الغيث دائمه‏



5- وقفت علي اجداثهم و محالهم

فکاد الحشي ينقض و العين ساجمه‏



6- اتقتلهم ظلما و ترجو ودادنا

فدع خطة ليست لنا بملائمة



7- لعمري لقد راغمتمونا بقتلهم

فکم ناقم منا عليکم و ناقمه‏



اشعار ادامه دارد و ما به عنوان نمونه به چند بيت آن اکتفا نموديم 1- «فرماندار مکار پسر مکار به من مي‏گويد: چرا با حسين نجنگيدي». 2- «عجبا من پشيمانم که چرا او را ياري نکردم آري هيچ کس نمي‏تواند پشيماني را پنهان کند.» 3- «من براي اين که او را ياري نکردم حسرت و اندوهي را تحمل مي‏کنم که با جانم خارج مي‏شود» 4- «خداوندا ارواح آنانکه او را کمک کردند همواره از باران رحمتش سيراب کند.» 5- «در کنار قبرشان ايستاده‏ام در حاليکه نزديک است قلبم پاره شود و چشمم خشک گردد.» 6- «ابن‏زياد! اين عزيزان را بقتل مي‏رساني و باز هم انتظار دوستي ما را داري». 7- «به جانم قسم که با کشتن آنان ما را ذليل کرديد و همه ما بر شما خشمناکيم».

الحسين في طريقه ص 123.