بازگشت

بلال كار خود را كرد


بلال پسر طوعه كه وعد و وعيدهاي ابن زياد را شنيده بود و جايزه بزرگ يزيد براي كسيكه مسلم را معرفي كند در مغزش جولان مي داد و انتظار مي كشيد تا صبح فرارسد و جايزه اي كه در ميان همه مردم كوفه به او تعلق مي گيرد دريافت نمايد خواب را از چشمانش ربوده همينكه صبح روشن شد بطرف قصر حكومتي حركت كرد، جلو قصر حيرت زده به اين سو و آن سو نگاه مي كرد و نمي دانست چه كند و چگونه خبر را به ابن زياد برساند ناگهان چشمش به عبدالرحمان فرزند محمد بن اشعث افتاد به نزد او رفت و گفت: مسلم در خانه ما است، عبدالرحمن گفت: آرام مبادا كسي بشنود و زودتر به ابن زياد خبر دهد و جايزه را دريافت كند.

عبدالرحمن وارد قصر شد يكسر به نزد پدرش محمد بن اشعث كه به دليل خوش خدمتي كه انجام داده و جمعيت كثيري از هواداران مسلم را گرد آورده و در كنار ابن زياد در جايگاه مخصوص نشسته بود رفت و سر در گوش پدر نهاد و گزارش خود را داد.

ابن زياد: عبدالرحمان چه مي گويد؟

ابن اشعث: اصلح الله الامير البشارة العظمي، خدا امير را به سلامت بدارد مژده بزرگ.

- چه مژده اي؟ كه از مثل تو كسي انتظار همين است.

- فرزندم به من خبر داد كه مسلم در يكي از خانه هاي ما است.


ابن زياد از خوشحالي پر درآورد و گفت خوشا به حالت كه به مال و جاه و مقام رسيدي، برخيز و او را نزد من بياور كه هر جايزه بزرگ و هر چه بخواهي برايت آماده است [1] .

آري ابن زياد بر نسل هاشم سلطه يافت تا او را قرباني بني اميه نمايد كه خود و پدرش را با از دست دادن شرافت و انسانيت به آنان ملحق ساختند.


پاورقي

[1] بحار ج 44/ص 252 - مقاتل الطالبين ص 104 - حياة الامام الحسين ج 2 / ص 392 - طبري ج 7/ ص 261 - انساب الاشراف ج 2/ ص 81.