بازگشت

هاني در مجلس ابن زياد


هاني بن عروه به بهانه بيماري از حضور در مجلس ابن زياد خودداري مي نمود ابن زياد به محمد بن اشعث و حسان بن اسماء بن خارجه و عمرو بن حجاج زبيدي (نفر اخير پدر زن هاني بود) گفت: چه شده كه هاني نزد ما نمي آيد؟

گفتند علتش را نمي دانيم مي گويند بيمار است.

ابن زياد گفت: ولي من شنيده ام كسالتي ندارد و هر روز جلو خانه اش مي نشيند دوست ندارم بين من و او كه از بزرگان و اشراف عرب است كدورتي حاصل گردد برويد او را با خود بياوريد.

ابن زياد انديشيد تا وقتي كه هاني در خانه است و آزاد است نمي تواند بر اوضاع مسلط گردد زيرا در برابر هر اقدامي كه او بخواهد عليه مسلم انجام دهد، هاني با افراد قبيله خود و هم پيمانانش از آن جلوگيري مي كنند و ابن زياد شكست مي خورد، لذا مي بايد دست هاني را از مردم و دست مردم را از او قطع كرد تا فارغ البال بتواند برنامه اش را اجرا كند، كساني كه مأمور جلب هاني شده بودند از نقشه ابن زياد آگاهي نداشتند لذا به خانه هاني رفتند و به او گفتند چرا بديدن امير نمي آئي؟ هاني گفت: بيمارم. گفتند: به او رسانده اند كه تو مريض نيستي و سوگندش دادند كه با هم برويم نزد ابن زياد و او را با خود بردند، ابن زياد وقتي هاني را ديد اين شعر را خواند:



اريد حياته و يريد قتلي

غديرك من خليلك من مراد




من خواهان حيات و زندگي اويم و او كشتن مرا اراده كرده عذر تو چيست از دوستانت از قبيله مراد سپس به هاني گفت: اين جرياناتي كه در خانه ات بر عليه اميرالمؤمنين و مسلمانان اتفاق مي افتد چيست؟ مسلم بن عقيل را در خانه ات راه داده اي و مردم را در آنجا جمع مي كني و اسلحه تهيه مي نمائي و تصور مي كني كه از ما پنهان مي ماند و آشكار نمي گردد.

هاني انكار نمود ابن زياد غلام خود معقل را خواست و به هاني گفت او را مي شناسي؟ هاني فهميد كه معقل جاسوس ابن زياد بوده لذا شروع كرد به عذرخواهي كه من مسلم را به خانه ام راه نداده ام خودش آمده و شرم و حيا مانع از آن شده كه او را بيرون كنم و اينك به من اجازه بده بروم او را از خانه ام بيرون كنم.

ابن زياد گفت: ترا رها نمي كنم تا آنكه مسلم را تحويل من دهي!

هاني: نه به خدا چنين كاري نمي كنم و مهمانم را تسليم تو نخواهم كرد تا او را به قتل برساني [1] .


پاورقي

[1] ارشاد مفيد ص 208 - کامل ج 4/ ص 28 - مقاتل الطالبين ص 99 - بحار ج 44/ ص 345 - انساب الاشراف ج 2 / ص 80 - اعيان الشيعه ج 1 / ص 591 - حياة الحسين (ع) ج 2/ ص 372 - طبري ج 7 / ص 250.