بازگشت

ملاقات امام با ابن سعد


امام (ع) (عمرو بن قرطبه انصاري) را نزد ابن سعد فرستاد و از او خواست كه شبانه در ميان دو لشكرگاه با او ملاقات كند، هريك از آنان همراه با بيست سوار خارج شد، امام (ع) به همراهانش دستور داد كه جز فرزندش (علي اكبر) و (عبّاس) همگي به عقب برگردند.

ابن سعد نيز چنين كرد و تنها فرزندش (حفص) و غلامش همراه او باقي ماندند.

امام فرمود:

اي ابن سعد، آيا با من مي جنگي و از خدايي كه بازگشت تو به سوي اوست نمي ترسي؟ من فرزند كسي هستم كه خود مي داني، آيا با من همراه نمي شوي و اينان را رها نمي كني؟ و بدان كه اين كار به خواسته خدا نزديكتر است.

عمر گفت:

مي ترسم كه خانه ام ويران شود.

امام فرمود: من آن را براي تو مي سازم.

گفت: مي ترسم اموالم از دست برود.

فرمود:

من خود بهتر از آن را از اموال خود كه در حجاز دارم براي تو جايگزين مي كنم.

و روايت شده كه به عمر فرمود:

(بغيبغه) را به تو مي دهم، و اين منطقه وسيعي با نخلها و باغهاي زياد بود كه معاويه يك ميليون دينار براي آن پرداخت و امام آن را نفروخت.

ابن سعد گفت:

در كوفه خانواده اي دارم كه مي ترسم ابن زياد آنان را به قتل برساند.

هنگامي كه امام (ع) از او مأيوس شد برخاست در حالي كه چنين مي فرمود:

(تو را چه مي شود، خدا تو را به زودي در بستر خودت بكشد و روز رستاخيز تو را نيامرزد، به خدا من اميدوارم كه تو از گندم ري جز اندكي نخوري).

ابن سعد با حالت استهزاء و ريشخند گفت:

اگر گندم نباشد، جو براي ما كافي است.

شمر با نامه اي از ابن زياد براي عمر بن سعد نزد او آمد، در آن نامه ابن زياد عمر سعد را بر جنگ تشويق كرده بود.

شمر با صداي بلند فرياد زد:

كجايند فرزندان خواهرمان؟ كجاست عبّاس و برادرانش؟ آنان از او روي گرداندند.

امام فرمود:

به او جواب دهيد گرچه فاسق است.

گفتند: چه مي خواهي؟

گفت: اي فرزندان خواهرم، شما در امانيد، خود را همراه با حسين (ع) به كشتن مدهيد و از اميرالمؤمنين يزيد اطاعت كنيد.

عبّاس فرمود: خداوند تو و امان دادن تو را لعنت كند، آيا تو به ما امان مي دهي در حالي كه فرزند رسول خدا امان ندارد، و از ما مي خواهي كه از ملعون ها و فرزندان ملعون ها اطاعت كنيم؟