بازگشت

نجات اسلام


مهمترين نتيجه قيام حسين ـ عليه السّلام ـ نجات اسلام از چنگال نقشه هاي بني اميه است [1] .

براي اينكه تأثير نهضت حسيني معلوم شود و بدانيم كه چگونه حيات اسلام و بقاي شريعت، و قرآن رهين فداكاري ابي عبدالله ـ عليه السّلام ـ است، توجه به خطراتي كه از ناحيه ي بني اميه اسلام را صريحاً تهديد مي كرد، و مطالعه ي اجمالي سوابق پرونده بني اميه لازم است.

هركس تاريخ اسلام، و حركات بني اميه را در جاهليت و اسلام مطالعه كند به وضع خطرناكي كه از جانب آنها اسلام را تهديد بزوال، و انقراض مي نمود آگاه مي شود.

از آغاز بعثت تا دار الندوه [2] و هجرت، و تا جنگ احد و غزوه احزاب، و فتح مكه، بني اميه در هر خطري كه متوجه ي جان پيغمبر و آئين توحيد و دين اسلام شد يا آن را مستقيماً خودشان ايجاد كرده بودند و يا در آن، شركت و دخالت داشته و تحريك مي كردند.

ريشه تمام مخاطرات و تحريكات ضد اسلام، خانه ي ابي سفيان بود.

ابوسفيان خودش و زنش هند و خواهرش حمالة الحطب، پسرهايش حنظله و يزيد و معاويه، پدر زنش عتبه، عموي زنش شيبه، برادر زنش وليد، پسر عمويش حكم و مروان و فرزندان او، و نوه اش يزيد؛ در جاهليت و اسلام در كار ايجاد خطر براي دين خدا تلاش داشتند و كينه هاي جاهليت را در اسلام از دل بيرون نساختند.

پيغمبر عظيم الشأن اسلام علاوه بر آنچه از آنها در دوران زندگي و دعوت مردم به خدا ديد در روشنائي وحي خطراتي را نيز كه در آينده از آنها متوجه به اسلام بود مي ديد و مكرر از آنها خبر مي داد، و خداوند اين طائفه خبيثه را در قرآن مجيد «شجره ملعونه» ناميد.

پيغمبر اعظم ـ صلّي الله عليه و آله وسلّم ـ با ياري خدا تمام تحريكات و دسائس و لشكركشيها و دسته بنديهاي ابي سفيان را نقش بر آب نمود و طولي نكشيد كه قلاع استوار بت پرستي، مسخر اسلام و خداپرستان شد و جنود الهي بر سپاه اهريمن كفر و شرك پيروز گرديد، فتوحات پي در پي اسلام، ابوسفيان و حزب اموي را به پيشرفت كلمه توحيد مطمئن ساخت و طليعه ي درخشان نفوذ شريعت محمدي در قلوب مردم جهان هر روز ظاهرتر مي گشت.

بني اميه از اينكه بتوانند با مبارزه ي علني و علمداري شرك و بت پرستي از رشد آئين نو جلوگيري نمايند نااميد شده و دانستند كه دوران بت پرستي سپري گرديده و دعوت به توحيد و آزادي و برابري و برادري و عدالت دنيا را دلباخته ي پيغمبر اسلام خواهد نمود، و صرف دلها از توحيد به شرك، و از برادري و آزادي و مساوات و عدالت به امتياز قبيله اي و سلطه مطلق زمامداران و بي عدالتي، ممكن نيست. و فهميدند كه يگانه راه براي جلوگيري از پيشرفت اسلام و حفظ عادات جاهليت، وارد شدن در جبهه مسلمين و پيشه كردن نفاق است.

مخالفت صريح با اسلام و دعوت پيغمبر، مثل آغاز بعثت طرفداري نداشت، و مردم مزه ي شيرين ميوه هاي درخت توحيد را چشيده و هرگز حاضر نبودند آن را با حنظل كفر و اختلافات طبقاتي عوض كنند و همه از هيولاي زندگي عصر جاهليت وحشت داشتند.

زمامدار الهي، متواضع، فروتن، آزاد و بي تشريفات، مهربان، با وضع ساده و زندگي مختصر مادي، مثل يك فرد عادي زندگي مي كرد.

قوانين آسماني دين جديد در حقّ همه يكنواخت اجرا مي شد.

پيغمبر اعظم با فقرا، رفاقت و مجالست داشت، اخلاق و روش او چنان مردم را شيفته ي او و قرآنش كرده بود كه ديگر كسي حاضر نبود اسم شرك و بت پرستي و زمامداري سران مشركين مثل ابي سفيان و ابي جهل را بشنود.

بني اميه اين حقايق را دريافتند و ابوسفيان و كسانش دانستند كه ديگر فكر و روش آنها محكوم شده و افكار نو و آئين توحيد، آنها را كنار گذاشته است.

متوجه شدند كه هرچه تأخير كنند، بيشتر عقب مي مانند، لذا با اكراه تمام از روي ناچاري اظهار اسلام كردند و در داخل جبهه ي اسلام مشغول دسايس، و فتنه انگيزي شده و منتظر فرصت بودند كه از پشت به اسلام خنجر زده و نهال دين توحيد را كه تازه شروع به رشد كرده بود از ريشه در آورند.

طولي نكشيد كه رحلت پيغمبر اعظم ـ صلّي الله عليه و آله وسلّم ـ عالم اسلام را داغدار و يك تشنج فكري بر جامعه سايه انداخت، و پاره اي را مايل به ارتجاع نمود و اختلاف بر سر خلافت پيش آمد، و بني هاشم كه علي ـ عليه السّلام ـ خليفه ي منصوص و معرفي شده ي از طرف پيغمبر، از آنها بود از دخالت در حكومت اسلامي بر كنار و ديگران روي كار آمدند. در اين موقع چنانچه پيش از اين هم به آن اشاره كرديم ابوسفيان به تكاپو و تلاش افتاد تا با يك جنگ داخلي جامعه اسلامي را متلاشي و سرتاسر شبه جزيره ي عربستان را به ارتجاع وادار نمايد، و بطور يقين اگر آن روز يك جنگ داخلي ميان مسلمين شروع مي شد و مسلمانان در مدينه شمشير بروي هم مي كشيدند، ارتجاع به بدترين صورت آشكار مي شد، زيرا مردم، تازه وارد به اسلام بودند و در شهرها و قبائل و عشائر، آنگونه كه بايد آئين نو، محكم و استوار نشده بود، رحلت پيغمبردلها را تكان داد و ضعفا را نسبت به آينده ي اسلام و بقاي دين آن حضرت به ترديد انداخته بود.

در مكه وضع طوري شد كه عتاب ابن اسيد، حاكم مكه متواري شد. افرادي هم به فكر تحصيل امارت و زمامداري افتاده بودند كه خوف تجزيه كشور اسلام و انهدام وحدت مسلمين و عقب گرد جامعه به وضع ناهنجار جاهليت، مانع كار آنها نبود.

در چنين وقتي، دست به شمشير بردن با سقوط قطعي اسلام فاصله اي نداشت و درهاي فتنه و امتحان به سوي مسلمانان باز شده بود.

ابوسفيان كه خوب به اوضاع آشنا بود، مشغول زمينه سازي براي يك جنگ داخلي شد و معلوم است كه در اين موقع بايد سراغ بني هاشم و طرفداران آنها مخصوصاً علي ـ عليه السّلام ـ رفت زيرا آنها هم فاميل پيغمبر و هم محبوبيت و شهرت داشتند. و هم خلافت، حقّ شرعي آنها بود و از اوضاع آن روز ناراضي بودند، و علاوه فاطمه ي زهرا سيدة نساء العالمين يگانه فرزند پيغمبر و يادگار آن سرور، حكومت ابي بكر را شرعي نمي دانست و بني هاشم از بيعت با او خودداري كرده و تحت رهبري علي خليفه ي منصوص، بطور آرام و دور از دست زدن به شمشير، ابوبكر و طرفدارانش را دعوت به رجوع به علي ـ عليه السّلام ـ مي كردند و در مسجد احتجاج و مناشده مي نمودند.

ابوسفيان نزد علي ـ عليه السّلام ـ آمد گفت: «دستت را بده تا با تو بيعت كنم، به خدا سوگند! اگر بخواهي مدينه را پر از سوار و پياده سازم».

علي ـ عليه السّلام ـ درپاسخش فرمود: تو از اين سخنان غير از فتنه انگيزي قصدي نداري، همانا به خدا سوگند، تو همواره بدخواه اسلام هستي ما را حاجت به نصيحت تو نيست پيغمبر خدا ـ صلّي الله عليه و آله وسلّم ـ وصيتي به من فرموده است كه من بر آن وصيت كار مي كنم [3] شايد ابوسفيان در اين دعوي كه مدينه را از سوار و پياده پر كند زياد گزاف گوئي نمي كرد؛ زيرا شخصي مانند ابي سفيان فتنه گر مي توانست براي علي كه داراي آن همه سوابق درخشان در اسلام بود، قشون و سپاه تهيه ببيند ولي علي ـ عليه السّلام ـ نمي توانست با همكاري و بيعت ابي سفيان، و سپاهي كه او جمع آوري كند قيام نمايد، و مطالبه حق كند.

ابوسفيان همان كسي است كه احزاب را جمع آوري كرد و جنگ خندق را بپا نمود، با چنين سپاهي كه طبعاً سپهدار و فرمانده ي عمده ي آن، ابوسفيان خواهد بود، وارد كار شدن جز خسارت براي اسلام چيزي عايد نمي شد، و در واقع ابوسفيان مي خواست جنگ احزاب را به صورتي ديگر تجديد كند، اما علي پيشواي حقيقت پرستان است و در وجودش يك ذرّه ميل به دنيا و حب و جاه و ملاحظه سود شخصي نبود، آب نااميدي بر روي دست او ريخت.

علي بر حسب وصيت پيغمبر، وظايفي داشت كه از آن وظايف بقدر سر موئي تجاوز نمي كرد.

علي مي دانست كه اگر دست به شمشير ببرد، مخالفان كساني نيستند كه براي پرهيز از يك جنگ داخلي و حفظ مصلحت اسلام تسليم شوند و جنگ نكنند، و مي دانست كه آنها سرسختانه و لجوجانه جنگ مي كنند، و به هر نحو كه خاتمه يابد در اين موقع حساس، اسلام در خطر مي افتد؛ لذا چون از روحيه ديگران و حرصشان به رياست و حكومت با خبر بود، خودش حلم ورزيد و شمشير در غلاف كرد و خانه نشيني گزيد و ابوسفيان را طرد نمود.

با اين كيفيت، ابوسفيان در اينجا از اينكه بتواند ضربتي به اسلام بزند نااميد شد، و به انتظار فرصت بود، تا وقتي عثمان حكومت يافت و بني اميه (قبيله اي كه دشمن پيغمبر بودند) رسماً زمامدار امور شدند.

اين پيشامد ابوسفيان را فوق العاده اميدوار ساخت، وارد مجلس عثمان شد و آن سخنان كفر آميز معروف را گفت.

عثمان هم در دوران خلافت خود هرچه كرد در جهت موافق مقاصد ابي سفيان بود: دست بني اميه را در دخالت در كارها بازگذاشت و به آنها زور و قدرت داد و پولهاي كلان از بيت المال مسلمين به آنها بخشيد، و آنها را به فرمانداري و استانداري ولايت برگزيد، و كسي مانند مروان را وزير خود قرار داد، و وليد خمار را والي كوفه ساخت، و معاويه را در شام مستقل و متنفذ كرد.

وقتي هم در اثر انقلاب و شورش مسلمانان كشته شد، پيراهن عثماني از او به دست معاويه افتاد كه با اينكه معاويه با كشته شدن او موافق بود، و پايان دادن به كارش را به شورشيان واگذاشت، با آن پيراهن بر خليفه ي به حقّ، خروج كرد و آن فتنه هاي بي سابقه را در اسلام بپا ساخت و اصحاب پيغمبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله وسلّم ـ را شهيد كرد و انتقام بدر و غزوات و جاهاي ديگر را از مهاجر و انصار گرفت و وقتي با حيله و نيرنگ خلافت را به غصب متصرف شد، رسماً به احكام شرع و تعاليم اسلام بي اعتنائي مي كرد و برنامه هاي اسلامي را از اعتبار انداخت و سبّ امير المؤمنين داماد و پسر عم و وصي پيغمبر ـ صلّي الله عليه و آله وسلّم ـ را بر منابر رايج كرد، و زياد را بر ايالت كوفه مسلط ساخت تا آنچه خواست با مال و جان و عرض مسلمانها انجام داد و براي اين كه حكومت در خاندانش باقي بماند و شريعت، شريعت اموي و روش، روش يزيدي گردد، يزيد را كه مجسمه معاصي و فساد و شرارت بود، وليعهد ساخت و وقتي مُرد، يزيد آنچه را معاويه از مظالم و جنايات و هتك شعائر انجام نداده بود انجام داد.

سرنوشت اسلام و مسلمين ـ وقتي كه جوان بدنام و فاسق و متهتك و مستي مانند يزيد كه صريحاً و علناً پيغمبر اسلام را بازيگر مي خواند، بر مسند خلافت آن حضرت بنشيند ـ معلوم بود، خصوص كه در اسلام رهبري ديني و سياسي از هم جدا نيست. روشن بود كه فاتحه همه چيز خوانده مي شود.

عكس العمل اين وضع در خارج و داخل كشور اسلام بسيار ناپسند و موجب سوء تعبير و اتهام پيغمبر و ضعف اعتقاد و ايمان مردم مي شد.

وقتي خليفه رسماً شراب بنوشد و مجالس لهو و لعب ترتيب دهد و با بوزينه و سگ مأنوس گردد و گناهان كبيره را مرتكب شود، دين خدا ضعيف و احكام در انظار سبك، و اسلام بي اثر مي شود.

حسين ـ عليه السّلام ـ تصميم گرفت از تمام آن سوء انعكاسها و انحرافات فكري و ديني مردم جلوگيري كند و معناي دين و خلافت و حكومت اسلامي و هدف دعوت جدش را به مردم بفهماند.

تصميم گرفت دين خدا را تعظيم نمايد، و به مردم اعلام كند كه اسلام مافوق همه چيز است و از جان و مال و فرزند و عائله، عزيزتر و قيمتي تر است.

تصميم گرفت كه عملاً مسلمانها را به بزرگداشت واجبات و فرائض ديني دعوت كند و جامعه را به اهميت گناه و معصيت متوجه سازد.

تصميم گرفت مسلمانها را از اينكه تحت تأثير اعمال زشت و تلقينات سوء و تبليغات گمراه كننده يزيد و بني اميه قرار بگيرند مصونيت بخشد.

تصميم گرفت به مسلمانها دينداري، استقامت و مقاومت در برابر ظلم و كفر را درس بدهد.

تصميم گرفت اسلام را نجات دهد و احكام قرآن و سنت پيغمبر را زنده سازد.

براي اينكار وسيله اي از اين مؤثرتر نبود كه حسين ـ عليه السّلام ـ قيام كرد و از بيعت يزيد امتناع نمود و قبح اعمال و سوء رفتار و گناهان و روش ناپسند او را از مواد بطلان زمامداري و حرمت بيعت اعلام كرد و پايداري و ثبات ورزيد تا كشته شد. و خود را فداي دين خدا و احكام خدا كرد.

مردم مي دانستند، احكام اسلام كه ملعبه و بازيچه ي يزيد و مسخره ي او شده است، بقدري با ارزش و عزيز است كه شخصي مثل حسين ـ عليه السّلام ـ جان خود را براي رفع توهين و حفظ آنها نثار فرمود.

حسين، يزيد را در افكار مردم چنان كوبيد و رسوا كرد كه در انظار، حساب او از حساب دين و قرآن جدا شد و او بعنوان عنصر شرارت و خباثت و آلوده بفحشاء و غرق در فساد، و دشمن دين و خاندان نبوت شناخته و معروف شد.

بني اميه پس از شهادت حسين ـ عليه السّلام ـ از اينكه بتوانند از پشت به اسلام خنجر بزنند و اسلام را از پا در آورند محروم شدند و در نظر زن و مرد و جامعه مسلمين، و در افكار عموم، گروهي ستمگر و پادشاهاني مستبد معرفي شدند كه به زور سر نيزه و شمشير بر مردم مسلط شده و غاصب حقوق ملت و خائن به اسلام هستند.

مظلوميت سيد الشهداء ـ عليه السّلام ـ آنچنان احساسات را بر ضدّ آنها به هيجان آورد كه مردم علي رغم سياست آنها التزامشان به سنن و احكام اسلام بيشتر شد.

از اين جهت هيچ گزاف نيست كه ما او را مانند «معين الدين اچميري» شاعر بزرگ هندي، دومين بنا كننده كاخ اسلام بعد از جدش، و مجدد بناي توحيد و يكتاپرستي بخوانيم.


پاورقي

[1] شايد کسي بگويد: بني اميه قادر به محو اسلام نبودند؛ زيرا بر حسب وعده ي «اِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ، وَ اِنّا لَهُ لَحافِظُونَ» خداوند حافظ اين دين است، و نور هدايت آن خاموش نخواهد شد و هرچه دشمنان اسلام سعي کنند: «يَأْبيَ اللهُ اِلاّ أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ، وَ لَوْ کَرِهَ الْکافِرُونَ» خداوند دين را حفظ مي کند و نور اسلام را تتميم و تأييد مي نمايد، بنابراين چگونه دين در معرض اضمحلال و انقراض بود و چطور حسين دين را نجات داد، و اسلام را حفظ کرد؟ جواب اينست که اين دنيا دار اسباب و مسببات است «أَبيَ اللهُ اَنْ يَجْرِيَ الاُْمُورَ اِلاّ بِأَسْبابِها» حسين ـ عليه السّلام ـ و کساني که بر حمايت از دين قيام مي کنند، اسباب اجراي مشيت الهيه و قضاي حق هستند، چنانچه پيغمبر ـ صلّي الله عليه و آله وسلّم ـ به فرمان خدا باني اين کاخ توحيد و سازمان عظيم الهي اسلامي بود و علي ـ عليه السّلام ـ پاسدار و مدافع اسلام و حافظ دين بود و مکرر خطرات بزرگ را از آن دفع کرد و اگر شمشير او نبود اين دين برپا و پايدار نمي ماند، حسين ـ عليه السّلام ـ با قيام و مظلوميت و تحمل شدائد و مصائب دين، راحفظ کرد.

[2] خلاصه ي حکايت دار الندوه اينست که: قريش در خانه ي قصي بن کلاب که محل شور و اخذ تصميمات مهم سياسي بود و به آن دارالندوه مي گفتند، اجتماع کردند و پس از مشاوره، همگان قتل پيغمبر را تصويب کردند. خداوند پيامبر خود را از تصميم و کيد آنها با خبر ساخت و با فداکاري بزرگ علي ـ عليه السّلام ـ جان پيغمبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ محفوظ ماند. علي در شبي که بايد نقشه ي قريش اجرا شود به جاي پيغمبر خوابيد و کيد و مکر مشرکين بي اثر شد. در اين شورا که نتيجه ي آن رأي به اعدام پيغمبر خدا بود، ابوسفيان، عتبه و شيبه شرکت داشتند (سيره ابن هشام، ج 2، ص 93).

[3] الکامل، ج 2، ص 220 ـ شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 7.