بازگشت

اسارت دنيوي ابن سعد


پسر زياد ابن سعد را انتخاب كرد تا از نظر رواني استفاده كند. يعني اين طور به مردم بفهماند كه اين هم جنگي است در رديف آن جنگ ها. همان طور كه سعد وقاص با كفار مي جنگيد، پسر سعد هم (العياذ بالله) با فرقه اي كه از اسلام خارجند مي جنگد. اين مزد طمع كه خودش طمع خودش را بروز داد، مردي كه فهميده بود و به هيچ وجه نمي خواست زير اين بار برود، شروع كرد به التماس كردن از ابن زياد كه مرا معاف كن. او هم نقطه ضعف اين را مي دانست. قبلا فرماني براي او صادر كرده بود براي حكومت ري و گرگان. گفت: فرمان مرا پس بده، مي خواهي نروي نرو. او هم كه اسير اين حكومت بود و آرزوي چنين ملكي را داشت، گفت: اجازه بده بروم تامل كنم. با هر كس از كسان خود كه مشورت كرد، ملامتش كرد، گفت: مبادا چنن كاري بكني. ولي در آخر طمع غالب شد و اين مرد، قبولي خودش را اعلام كرد.

در كربلا كوشش مي كرد خدا و خرما را با همديگر جمع كند، كوشش مي كرد بلكه بتواند به شكلي به اصطلاح صلح برقرار كند، يعني خودش را از كشتن حسين بن علي معاف كند، لا اقل خودش را نجات بدهد، بعد هر چه شد، شد. دو سه جلسه با ابا عبدالله مذاكره كرد.

به قول طبري چون در اين مذاكرات فقط، اين دو نفر شركت كرده اند از متن مذاكرات اطلاع درستي در دست نيست. فقط مقداري در دست است كه بعدها خود عمر سعد نقل كرده است يا ما از زبان ائمه اطهار اطلاعاتي در اين زمينه داريم، و الا اطلاع ديگري در دست نيست. خودش خيلي كوشش ‍ مي كرد بلكه كاري بكند (و حتي نوشته اند گاهي هم دروغ هايي جعل مي كرد) كه غائله بخوابد.