بازگشت

عطاي دو كيسه پول با بركت به سيد حسين پدر يكي از خدام


آقا عليرضا اصفهاني گفت: روزي در حرم امام حسين عليه السلام بودم و مي خواستم دعاي سمات بخوانم و هنوز وقت وسيع بود. بنابراين چشم انداختم تا كسي را بيابم و از او استفاده كنم. سيد مو سفيدي از خدام در بالاي سر مطهر نشسته بود. نزد او رفتم و گفتم: بعضي از معجزه ها و كراماتي را كه خودت فهميدي و ديدي، برايم بگو تا دلم باز و روشن شود!

گفت: بسيار خوب، پدرم - كه گويا او را به نام سيد حسين نام برد - و برادرش سيد حسن كه بزرگتر بود با پدرشان در يك خانه زندگي مي كردند و كار جدم از باغ و مستقلات مي گذشت و خرج منزل به دست پدرم بود.

روزي ستيزه ي خانوادگي برپا شد و به جدال ميان دو برادر منجر شد! شب كه جدم به خانه آمد عمويم سيد حسن، پيشدستي كرد و شكايت نمود و او را به خشم آورد. جدم نزد پدرم آمد و گفت: «دست زنت را بگير و از خانه ي من بيرون برو!» بالاخره آنها


را نيمه شب از خانه بيرون كرد و هر چه داشتند از آنها گرفت! شبي سرد بود و پدرم سرگردان از خانه بيرون آمد و با زنش در جايي به سختي و آزار، شب را به صبح رساندند.

سحرگاه پدرم به حرم آمد و از حالش شكوه كرد و در دعا و تضرع اصرار كرد و از امام عليه السلام خواست كه به او چيزي را بدهند كه از سئوال ديگران بي نياز شود و نياز به پدرش هم نداشته باشد!

چون پدرم از دعا فارغ شد، بگوشه اي از بالا سر آمد و آنجا نشست و خوابش برد. در خواب ديد كه امام حسين عليه السلام از ضريح بيرون آمدند و به او فرمودند: «اي سيد حسين! تو را چه مي شود و چه مي خواهي؟» سيد گفت: حالم را مي دانيد و گرفتاريم را مي بينيد. آن حضرت فرمودند: «برو نزد حاج احمد شوشتري، كه او كار تو را درست مي كند!» خادم پير از قول پدرش مي گويد: حاج احمد شوشتري مردي خيرخواه و صراف بود و دكه اي كنار در صحن داشت. چون سيد حسين به دكه آمد، او را نديد و به سوي خانه اش رفت. اما ناگهان او را در بين راه ديد كه شتابان مي آمد و وقتي سيد حسين را ديد، گفت: تو سيد حسيني؟ گفت: آري!

حاج احمد او را به خانه اش برد و گرده ي كوچكي نان جو با قهوه معمولي برايش آورد و سپس دو كيسه به او داد و گفت: شيوه ام اين است كه چون نماز بامداد كنم و از تعقيبات و اذكار وارده فراغت جويم، هر روز يك جزء قرآن مي خوانم و آنگاه به دنبال كارم مي روم.

امروز در ميان خواندن قرآن چرتم گرفت و آن را از خود دور كردم، ولي بالاخره خواب بر من غلبه كرد و پشت به بالش دادم و خوابيدم، فورا حضرت امام حسين عليه السلام را در خواب ديدم و ايشان به من فرمودند كه آنچه را ديدي به تو بدهم.

خادم پير گويد: سيد حسين دو كيسه را گرفت و خانه و اثاث خريد و هزينه نمود و


چند ماه بخوشي گذراند و باز پول در آن كيسه بود! تا اينكه روزي زنش تعجب كرد و گفت: ما امسال از آن دو كيسه مبلغ بسياري برداشتيم كه چند برابر گنجايش آنها است! سپس زن برخاست و آنها را بيرون ريخت و شمرد. تمام پولها چهل و چند تومان بود!

خادم پير گويد: سيد حسين نزد «شيخ احمد احسائي» رفت و داستان را به او گفت و افسوس خورد و شيخ احمد او را سرزنش كرد و گفت: اگر زنت آنها را نشمرده بود، آن پولها تا هفت پشتت را كافي بود، ولي شمردن او، بركتش را برد و حقيقت چنان بود كه او گفت. پدر و مادرم از آن پولها تا حدي توانستند فايده ببرند. [1] .


پاورقي

[1] ترجمه‏ي دارالسلام مرحوم نوري ج 2، ص 156.