بازگشت

برداشتن ماليات از املاك سيد هادي قزويني


عالم مهذب وثقة، آقاي سيد عباس بطاط البصراوي، به نقل از استادش، عالم جليل و فقيه نبيل مرحوم آقا شيخ عباس مظفر نجفي قدس سره از قول مرحوم شيخ محسن السعدون، كرامت مهمي را به شرح زير نقل كرد:

مرحوم شيخ محسن السعدون مي گويد: سيد جليل القدر مرحوم سيد هادي قزويني، نواده ي سيد الفقهاء و المجتهدين آقا سيد مهدي قزويني حلي قدس سره، هر ساله در دهه ي اول محرم، مجلس با شكوهي به عنوان عزاداري حضرت سيدالشهداء عليه السلام برپا مي كرد و همه ي طبقات مردم در آن مجلس شركت مي كردند.

سيد هادي قزويني، در شهر طويريج و حومه آن (در سه فرسخي كربلا)، شخصيت


و نفوذ كاملي داشت و از حيث داشتن ثروت بسيار و زمين هاي وسيع زراعتي، ممتاز بود. از اين روي، افراد زيادي در مجلس وي شركت مي جستند.

من (شيخ محسن) نيز هر سال تمام ايام دهه را در مجلس وي حضور مي يافتم و مي ديدم آقا سيد هادي در روز هفتم محرم الحرام، وقتي كه منبري مصيبت حضرت قمر بني هاشم اباالفضل العباس عليه السلام را مي خواند، منقلب مي شد و گريه ي عجيبي مي كرد، تا از حال مي رفت و حدود عصر، حالش به جا مي آمد!

اين مطلب براي جمعي از مؤمنين موجب سؤال شده بود، ولي جرأت نمي كرديم سؤال كنيم، چون سيد داراي هيبت بود. تا اين كه در يكي از همين سال ها وقتي حالت سيد را در روز هفتم محرم ديدم، تصميم گرفتم سبب گريه ي زياد و خلاف متعارف ايشان را در روز هفتم، در هنگام خواندن مصيبت حضرت اباالفضل العباس عليه السلام جويا شوم.

وقتي از ايشان علت اين امر را سؤال كردم، در جوابم گفت: چه كاري داري؟ و چرا از اين مطلب سؤال مي كني؟ و اصرار زياد نمودم كه علت اين امر را برايم توضيح دهد. و نهايتا در جوابم فرمود: من هر چه دارم از حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام است. مي داني كه من زمين كشاورزي دارم و كل مخارج سالانه ي خود و خانواده ام و نيز مهمانان زيادي كه در طول سال دارم، همه از عايدات اين زمين است.

من سالها بود كه به حكومت ماليات نمي پرداختم، تا اين كه حاكمي از طرف حكومت عثماني بغداد، در كربلا منصوب گشت و از همان آغاز اعلام كرد كه افراد بايد ماليات زمين خويش و همچنين تمامي بدهي هاي سالهاي گذشته شان را بدهند. وي ده روز براي اين كار مهلت داد و تهديد كرد كه اگر در ظرف اين مدت، كسي مالياتش را پرداخت نكند؛ زمينش مصادره مي شود و به ديگري واگذار خواهد گشت.


من سخت در مشكل قرار گرفتم و مع الاسف هيچ راهي هم نبود كه بتوان حاكم را از نظرش منصرف كرد، لذا تصميم گرفتم براي رهايي از شر اين حاكم، به نجف اشرف بروم و به جدم حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام متوسل گردم.

از (طويريج) به نجف اشرف رفتم و به مدت سه شبانه روز خودم و همراهانم در حرم مانديم و طي اين مدت به حضرت متوسل شدم و نتيجه اي نديدم. ناراحت شدم و از نجف به كربلا رفتم و آنجا در منزل حرم حضرت سيدالشهداء صلوات الله و سلامه عليه، سه شبانه روز، با همراهان در حرم ماندم و متوسل شدم و گريه كردم، ولي باز نتيجه اي نديدم. لذا آنجا را نيز ترك كردم، و به حرم حضرت باب الحوائج، اباالفضل العباس عليه السلام رفتم و يك شب خودم و همراهانم در حرم مانديم و من ضريح حضرت را گرفتم و متوسل به ايشان شدم و گريه كردم.

اواخر شب خوابم برد. در عالم خواب خود را در حرم حضرت سيدالشهداء عليه السلام نزديك قبر جناب حبيب بن مظاهر عليه السلام يافتم، و ديدم حضرات خمسه طيبة، پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم، حضرت اميرمؤمنان، حضرت فاطمه زهراء، امام حسن و امام حسين عليهم السلام نشسته اند: خواستم حركت كنم، و خودم را به آنها برسانم، ديدم قادر به حركت نيستم! خواستم فرياد بزنم، زبانم بسته شد.

در اين اثنا، ديدم اسب سواري وارد صحن حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام شد و از اسب به زير آمد. سوار مزبور كه قد رشيدي داشت و اوصافش همان طور بود كه اهل منبر درباره ي شمائل حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مي گفتند، وارد حرم شدند و به خمسه ي طيبه عليهم السلام سلام كردند و دست همه ي آنها را بوسيدند، سپس پشت سر امام حسين عليه السلام آمدند و نشستند و در گوش آن حضرت آهسته چيزي گفتند كه من ملتفت نشدم و آنگاه رفتند و در مقابل آنان نشستند.


حضرت امام حسين عليه السلام رو به جدشان حضرت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم كردند و عرض نمودند: «يا جداه، اباالفضل العباس مي گويد امشب سيد هادي آمده و به من متوسل شده است و حاجتش را مي خواهد». رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در جواب امام حسين عليه السلام عبارتي را فرمودند، كه فهميدم حاجتم روا نمي شود.

مجددا حضرت اباالفضل العباس عليه السلام نزد برادرشان امام حسين عليه السلام آمدند و در گوش آن حضرت آهسته چيزي گفتند. امام حسين عليه السلام اين بار روي به حضرت عباس عليه السلام كردند و فرمودند: شما خودتان با جدم صحبت كنيد.

حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام آمدند و مجددا دست مبارك پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم را بوسيدند و دو زانو در مقابل آن حضرت نشستند (و قريب به اين مضمون) عرض كردند: يا رسول الله، من در بين مردم به باب الحوائج معروف شده ام و شيعيان درباره ي حوائجشان به من رجوع مي كنند. شما از خدا بخواهيد كه مردم فراموش كنند من باب الحوائج هستم، تا ديگر كسي به من رجوع نكند!

در اين هنگام پيامبر گرامي صلي الله عليه و آله و سلم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را در بغل گرفتند و بوسيدند و ايشان ملاطفت كردند و اين آيه شريفه را خواندند: «يمحو الله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب».

سيد هادي مي گويد: وقتي پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم اين آيه را خواندند، در همان عالم خواب فهميدم كه حاجتم روا شده است! از خواب بيدار شدم و ضريح مقدس ابوالفضل العباس عليه السلام را در بغل گرفتم و گريه كردم و سپس به همراهانم گفتم: حاجتم روا شد! آنها تعجب كردند و من در همان سحر، به طويريج برگشتم.

روز سوم، چنان كه عادتم بود، قبل از اذان صبح بيدار شدم و براي گرفتن وضو كنار حوض رفتم. در اثناي وضو، ديدم كالسكه اي آمد. نگاه كردم، ديدم حاكم كربلا است


و دو بچه همراه وي هستند و خيلي خسته به نظر مي رسد! او را در مهمانخانه بردم و در آنجا حاكم رو به من كرد و گفت: شكايت مرا به حضرت عباس عليه السلام كردي؟! الان سه شب است حضرت عباس عليه السلام به خوابم مي آيند و مي فرمايند: «برو سيد هادي را راضي كن، و الا اين دو فرزندت را خفه مي كنم!» لذا من تمام ماليات زمين را كه مبلغ هزار ليره طلاست، به تو بخشيدم. سپس صد ليره هم هديه به من داد و رفت.

از آن تاريخ تاكنون ديگر كسي براي گرفتن ماليات، سراغم نيامده است، با اين كه حكومت عثماني منقرض شد و حكومت انگليس آمد و انگليسي ها هم براي گرفتن ماليات، بعد از مدتي جاي خود را به ديگران دادند.

در اينجا سيد هادي قزويني رو به شيخ محسن مي كند و مي گويد: يك شب من نزد ضريح اباالفضل العباس عليه السلام بودم و ايشان حاجت مرا روا كردند! لذا من هر چه دارم از بركت آن حضرت است. [1] .


پاورقي

[1] چهره‏ي درخشان ج 2، ص 519.