بازگشت

نفخ شكم ميرزا يحيي ابهري و رفتن او به عتبات و رؤيا و شفاي او


اين قضيه را مرحوم حاجي نوري قدس سره در كتاب دارالسلام نقل فرموده اند:

ميرزا يحيي پسر حاج محمد ابراهيم ابهري ازدهي ميان خمسه و قزوين، در سال 1291 براي گردش به گيلان رفت.


نزديك دو ماه در شهر رشت ماند و استخوان و پشت و پايش درد گرفت و به خوردن خوراكهاي گرم پرداخت. سپس به جزيره ي انزلي در درياي خزر رفت. چون در كشتي نشست، حالش دگرگون شد و استفراغ كرد و اندكي آرام شد و باز تغيير حالش برگشت و بلكه زيادتر شد تا با حال منقلبي به انزلي رسيد و تا پنج روز حال او بدتر مي شد و دوباره خوب مي شد.

وي پنج روز ديگر نيز در آنجا ماند و سپس به رشت برگشت و از آنجا به وطن خود آمد. در بين راه ورمي در بالاي سمت راست زهارش پديد آمد كه مانند سنگ بود و كم كم بزرگ مي شد! و نذر كرد كه اگر آن ورم عافيت يابد، به زيارت حضرت امام حسين عليه السلام برود.

چون به وطن خود رسيد، تقريبا يك ماه به درمان پرداخت و ورم هر روز بيشتر مي شد، تا با همان سختي، همه ي شكم را گرفت و از فشار انگشت در آن، احساس درد مي كرد و به خاطر تنگي مجاري هوا، دچار نفس تنگي نيز شد! درد پشت و پاي او هم هر روز زيادتر مي شد تا اينكه از پشت تا پاي او بي حس شد. باد شكم و تنگي نفس نيز فزود و هر روز تا سه ساعت دردي در روده هايش رخ مي داد كه بيهوش مي افتاد و جز با مالش زيادي به هوش نمي آمد و بالاخره از زندگي نوميد شد.

در اواخر ماه رمضان، برادرش - معروف به نايب الصدري - از تهران آمد و با خويشان ديگر فرمود: ميرزا يحيي بايد به قزوين برود و نزد طبيب استاد و ماهري - معروف به ميرزا ابوتراب - درمان كند. خود ميرزا يحيي و خاندانش از زنده ماندن او نوميد بودند ولي در دلش هميشه هواي زيارت امام حسين عليه السلام بود، با اينكه از رفتن به كربلا نوميد بود، زيرا راه كربلا از طرف ناصرالدين شاه بسته بود.

بالاخره ميرزا يحيي در روز دوم شوال به قصد رفتن به قزوين از وطن بيرون آمد و


در منزل دوم بر سر چاهي در دو فرسخي قزوين، سخت تشنه شد و آب خواست و همراهانش او را فرود آوردند تا از آن چاه به او آب دهند.

در اين ميان كارواني نزديك آنها رسيد، كه به سوي همدان مي رفتند. سه نفر از آنها بر سر چاه آمدند تا آب بردارند. آنها از مقصد او پرسيدند. ميرزا يحيي گفت: به قزوين مي روم. سپس او از مقصد آنها پرسيد و آنها گفتند: به زيارت امام حسين عليه السلام مي رويم، اگراز دست پاسبان راه رها شويم!

ميرزا يحيي گويد: چون نام آن حضرت را شنيدم، تنم لرزيد و با خود گفتم: من كه از اين مرض مي ميرم، پس چرا در قزوين بميرم؟ طبيب مطلق او است. چرا بسوي كربلاي او رو نكنم كه اگر در راه هم مردم، به او توسل جسته باشم! سپس با گريه گفتم: اي اباعبدالله، نظري به من فرما كه با اين حال رو به سوي تو كردم! پس برخاستم و آنها مرا بر مركبم سوار كردند و از راه قزوين دور شدم!

همراهانم گفتند: كجا مي روي؟ گفتم: به كربلا! گفتند: تو براي رفتن يك فرسخ نيز توانايي نداري! گفتم: چاره اي نيست! توانايي باشد يا نباشد. گفتند: پرستار نداري و راه هم بسته است، گفتم: با نظر امام عليه السلام به كسي نياز ندارم، من از اين بيماري خوب نمي شوم و نمي خواهم در قزوين بميرم. بالاخره آنها از من نوميد شدند و من با گريه و توسل، قصد كربلا كردم.

در منزل دوم، آن سه نفر مرا ديدند و گفتند: تو به قزوين براي درمان مي رفتي؟! گفتم: شنيدم طبيبي در كربلا است كه طب را از پدرانش به ارث برده و به پسرانش ارث داده است! آنها از نامش پرسيدند، گفتم: امام حسين عليه السلام. همه گريستند و به من نويد خدمت و پرستاري دادند. بالاخره تا كرمانشاه خودم در منزل جابجا مي شدم، ولي نفخ شكم هر روز زيادتر مي شد.


چون در كرند منزل كرديم؛ هنگام شب، برف و باران فراواني باريد و ورم زهار پديد آمد و پيوسته در حال زياد شدن بود تا به بعقوبه رسيديم و ورم همه ي زهار را فراگرفت و آزار و دردش سخت تر از همه جا بود.

چون به كاظمين رسيديم، به آن دو امام عليه السلام پناه بردم و هر روز و هر شب از آنها شفا خواستم. در شب جمعه حالم بسيار سخت شد و نفسم تنگ شد و نزديك صبج با سختي و رنج به حرم رفتم و از آنها خواستم شفاعت كنند كه زنده بمانم تا عسكريين و امام حسين و حضرت علي عليهم السلام را هم زيارت كنم. در هنگام برآمدن خورشيد به خانه برگشتم و همراهانم قصد سامره داشتند.

با خود گفتم: اگر با آنها به زيارت سامرا نروم، ديگر نمي توانم عسكريين عليهماالسلام و حضرت حجت عليه السلام را زيارت كنم و شايد آنها مرا شفا دهند و اگر هم در كربلا يا نجف مردم افسوسي به خاطر زيارت آنها ندارم. بالاخره يك مركب برايم گرفتند و با آنها رفتم و ملا احمد شاهرودي از طلبه هاي نجف هم با ما بود و جمع بسياري از اهل شوشتر و يكي از بزرگان هند هم در كاروان بودند و همه تعجب مي كردند كه من با اين مرض سخت چگونه مسافرت مي كنم؟

پس از زيارت دو امام عليهماالسلام، در صحن مطهر سامرا به خدمت «ميرزاي شيرازي بزرگ» - امام جماعت آنجا - رسيدم و سختي حال خود را به او گفتم و او در حق من دعا كرد كه پيش از مردن به زيارت امام حسين عليه السلام و پدرش حضرت علي عليه السلام برسم. ميرزا يحيي پس از شرح چگونگي بازگشت به كاظمين و سپس به كربلا، مي گويد: در كربلا به كاروانسراي امين الدوله وارد شديم، ولي رفقا مرا كه توان رفتن به حرم نداشتم در مدرسه شيخ عبدالحسين تهراني - كه در گوشه غربي صحن بود - منزل دادند و دو شب در آنجا بر بالاي پشت بام مشرف به صحن مي رفتم و زيارت


مي خواندم و مي گريستم و تا سپيده دم به حضرت امام حسين عليه السلام ملتجي مي شدم.

در روز چهارشنبه بيست و ششم ذي قعده، سيد حسين بهبهاني - مجاور نجف - به عيادتم آمد و چون بر امراضم مطلع شد، گفت: پسرم را مي فرستم كه تو را نزد «حاج ميرزا اسدالله طبيب شيرازي» ببرد و نام پزشكان ديگري را هم برد، ولي من جوابي ندادم! نيم ساعت به غروب روز پنج شنبه، حالم سخت شد و شكمم از اثر نفخ مي خواست بتركد و جانم درآيد و گويا كسي با كلبتين اعضاء و احشايم را از درون مي كشيد!

پس به مرگ خود يقين كردم از زندگي نوميد شدم و با خود گفتم: اگر خدا مهلتم دهد خود را به درون حرم مي كشم، تا در آنجا بميرم تا ذخيره اي براي آخرت من باشد و مردم پس از مرگ، برايم طلب رحمت و آمرزش كنند و پس از آن، با تصميم مردن، قصد حرم كردم!

چون ديدم زوار بسيارند، به سمت پايين پا آمدم و به شبكه هاي ضريح چسبيدم و ضريح را بوسيدم. سپس چون از ازدحام مردم بي تاب شدم، كنار آمدم و به ديوار تكيه كردم ولي باز تاب نياوردم و ساعتي براي استراحت در ايوان آمدم و نشستم. چون نماز جماعت برپا شد، مرا از آنجا راندند و آمدم در صحن سمت بالا سر و چون قدري دردم تخفيف يافته بود، حدود نيم ساعت استراحت كردم.

وي پس از شرح مفصلي درباره ي رفت و آمدش در حرم و صحن و ايوان تا ساعت نه شب - كه حرم خلوت شد - مي گويد:

در صحن، در كنار پنجره ي بالاسر، عبا به سر كشيدم و خوابيدم. در خواب ديدم كه در اتاق هستم و شخصي مي گويد: برخيز كه وقت زيارت است. گفتم: حال ندارم! اكنون از زيارت برگشتم و نفسم تنگي دارد، شكم و پشتم درد دارند، نمي توانم گام بردارم،


زهارم درد مي كند!

باز آن شخص گفت: برخيز! وقت زيارت است. از جا برخاستم و در اتاق را باز كردم و به صحن مدرسه آمدم. ديدم دنيا روشن است! با خود گفتم: آنقدر خوابيدم تا روز شد و سپس از اينكه آن شخص مرا بيدار كرد، تشكر كردم و از مدرسه بيرون آمدم.

وقتي كه به باب سلطاني صحن رسيدم، ديدم جمعيت بسيار در صحن هستند كه تعداد آنها را كسي جز خدا نداند. گفتم: سبحان الله، راه كربلا براي زوار آزاد شده است؟ اينها كي در كربلا جمع شدند؟ من كه ديشب آنها را در هنگام خروج از حرم نديدم! سپس به صحن وارد شدم و تعجب كردم! زيرا بزرگي صحن ده برابر صحن كنوني و پر از جمعيت بود. پشت بام صحن هم پر از جمعيت بود و نور از اطراف صحن به آسمان مي تابيد و همه جا مانند روز روشن بود. از اين ازدحام جمعيت، تعجب كردم و از شخصي پرسيدم: شيخنا، منع زوار برداشته شده است؟ اين همه خلق از كجا آمده اند؟!

او گفت: منع زوار چيست؟! مگر تو اينها را نمي شناسي؟ گفتم: نه! بحق اين امام بزرگ آنها را نمي شناسم. گفت: اينان ارواح انبياء و اوليا و مؤمنان و صالحان و علما و شيعيان حضرت علي هستند كه از وادي السلام به زيارت حضرت امام حسين عليه السلام آمدند.

چون اين سخن را شنيدم، گفتم: بحق اين امام بزرگوار به من راه دهيد، زيرا مريضم و مي خواهم امام عليه السلام را زيارت كنم، آنها براي من راه باز كردند و من با تكيه بر آن ها، خود را زير چهلچراغ رساندم و ديدم همه ي آنها گرد ضريح مي گردند و طواف مي كنند و در زير چهلچراغ در صف مي ايستند و زيارت مي كنند و تعظيم مي كنند و عقب


عقب برمي گردند و سپس از در قبله مي روند و وقتي كه به يكديگر مي رسند، دست مي دهند و يكديگر را در آغوش مي كشند!

پرسيدم: اينها از در قبله به كجا مي روند؟ گفتند: به زيارت حضرت امام رضا عليه السلام مي روند؟! پريشانيم بيشتر شد و با خود گفتم: من هم مي روم و زيارت مي كنم و اصلا به كفشداران مراجعه نمي كنم. مستقيما به سمت ايوان آمدم و مي خواستم به ايوان بروم، ولي نتوانستم. يكي از آنها مرا برداشت و در ايوان گذاشت. در آنجا جمعي را ديدم كه از ايوان تا در رواق صف بسته اند و در ميان خود كوچه داده اند و آثار بزرگواري از آنها نمايان است.

آرام به رواق آمدم و ديدم پرده ي آويخته بر در ميانه ي حرم، بالا زده شده و پرده ديگري برابر ضريح مطهر آويخته است و آن امام مظلوم عليه السلام در ميان ضريح ايستاده اند و پرتو جلالشان مانع از ديدار جمال ايشان است. پيرمردي سپيد موي نيز با جامه ي عربي تكيه به ديوار داده و چون بنده ذليل در برابر آن حضرت ايستاده است. من با حال منقلب كم كم راه رفتم تا به حرم داخل شوم. چون خواستم وارد شوم، شخصي گفت: داخل حرم مرو! گفتم: نمي بيني كه بيمارم و مي خواهم امام عليه السلام را زيارت كنم؟ دوباره او گفت: الان داخل مرو! گفتم: چرا؟ گفت: حضرت زهرا عليهاالسلام و خديجه ي كبري عليهاالسلام و رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و علي عليه السلام در حرم هستند. و فهيمدم كه پيغمبراني كه نياكان ائمه عليهم السلام هستند، در حرم آمدند و پيغمبران ديگر در بيرون حرم هستند! چون اين سخن را شنيدم، پريشان شدم و عقب عقب به در رواق برگشتم و پشت به ديوار دادم و خوار و متواضع و دست به سينه ايستادم و گفتم: السلام عليك يا اباعبدالله و علي الارواح التي حلت بفنائك!

در اين هنگام ديدم شيخ سپيد مويي از حرم بيرون آمد در برابرم ايستاد و گفت: تو


بيمار هستي؟ گفتم: آري. گفت: با اينحال و با اين بيماري به زيارت آمدي؟ گفتم: آري. دو ماه است كه با اين حال به زيارت آمده ام و اكنون كارم سخت و صبرم تمام شده است و هر چه از امام عليه السلام شفا خواستم، به من شفا نداده اند و از ايشان مرگ خواستم، اين خواسته را هم عنايت نكردند. سه بار گفت: صبر كن! گفتم: شيخنا، تو از رنج بيماريم آگاه نيستي وگرنه نمي گفتي صبر كن! به حق رسول الله، نمي توانم صبر كنم! سپس او به جاي خود در حرم مطهر برگشت.

من با خود گفتم: در رواق پايين پا بروم و قبر آقا باقر و سيد علي را زيارت كنم، سپس آمدم و آنها را زيارت كردم و رواق هم پر از جمعيت بود. آنگاه سر قبر ابراهيم پسر امام هفتم عليه السلام آمدم و او را هم زيارت كردم و دور زدم تا به ضريح حبيب بن مظاهر عليه السلام رسيدم. و در همان جاي اول ايستادم و خواستم او را زيارت كنم، باز آن شيخ آمد و دو مرتبه گفت: صبر كن!

گفتم: به حق رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم نمي توانم صبر كنم! مرضم يكي دو تا نيست و ديگر تاب ندارم. باز هم گفت: صبر كن براي تو بهتر است. باز امام عليه السلام را به حق عصمت مادرش، شهادت پدرش و به جوان مدفون در پايين پايش قسم دادم كه مرا شفا دهد يا مرگم را بخواهد تا خلاص شوم، زيرا كه ديگر تاب ندارم. آن شيخ گفت: تاب صبر نداري؟ گفتم: نه، اي شيخ! شيخ در اين لحظه گفت: تو را شفا دادند!

چون آن شيخ به حرم برگشت، با خود گفتم: شايد او متولي حرم باشد و سپس توجه كردم و شيخ بزرگوار سپيد مويي را ديدم كه در كنارم ايستاده بود. به او گفتم: شيخنا، اين شيخ محاسن سپيد، كه از حرم بيرون آمد، متولي حرم است؟ گفت: او را نشناختي؟ گفتم: نه گفت بيش از يك ساعت به او متوسل شدي و او را نشناختي؟! گفتم: به حق اين امام بزرگوار عليه السلام او را نشناختم! گفت: او حبيب بن مظاهر است.


افسوس خوردم كه كاش او را شناخته بودم و به دامن او چسبيده بودم! سپس دست در جيب كردم، سه مجيدي در آن بود كه هر كدام پنج قران ايراني است و با افسوس گفتم: كاش او را شناخته بودم و اينها را به او داده بودم، تا بر امام حسين عليه السلام نثار كند.

در اين هنگام ديدم كه امام عليه السلام مي فرمود: آنها را به خدام حرم بده! گفتم: يابن رسول الله، آنها را نمي شناسم! حضرت عليه السلام با انگشت اشاره كردند و فرمودند: به آن كليددار بده، رو برگرداندم و در بيرون در قبله، مردي ريش سفيد را ديدم كه دست به سينه در برابر حرم ايستاده بود آنگاه امام عليه السلام فرمودند: «به دوستان و امناي ما بگو كه در اقامه ي مصيبت ما اهتمام ورزند!»

به آن شيخ كه پهلويم بود گفتم: از كجا دانستي كه من بيش از يك ساعت به حبيب بن مظاهر عليه السلام متوسل شدم؟ گفت: ديدم، شرم كردي كه از نامش بپرسي! و سپس او از من جدا شد و از شخص ديگري نام او را پرسيدم. گفت: او هاني بن عروة عليه السلام بود! دوباره پريشان شدم و افسوس خوردم كه چرا او را نشناختم و به دامن او نچسبيدم. آنگاه پشت به ديوار دادم و گفتم: السلام عليك يا اباعبدالله.

ناگاه آواز مؤذن بلند شد و من بيدار شدم و در پا و پشت و زهارم دردي نبود! و نفسم تنگ نبود و شكمم نفخ نداشت! بر خود لرزيدم و نشستم و كمربند روي رانم افتاد! چشمم را ماليدم و گفتم: شايد خوابم؟! چون چنين ديدم، داد زدم و گفتم: يا حسين! سپس برخاستم و وضو گرفتم و قضيه ي شفاي من منتشر شد و ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء.

مرحوم نوري مي فرمايد: خود راوي، اين بيمار را در كربلا ديده بود. بسياري از مجاوران و زوار كربلا نيز او را ديده بودند. سيد حسن (راوي اين قضيه) گفت: من كه او را روز شنبه ديدم، نمي پنداشتم كه او همان بيماري است كه روز چهارشنبه ي گذشته


ديده بودم. زيرا آن روز چهره اش تابان و سرخگون و شكمش معتدل بود با اينكه روز چهارشنبه چهره اش بي نهايت زرد و شكمش چون خيكي باد كرده بود. [1] .


پاورقي

[1] ترجمه دارالسلام مرحوم نوري ج 2، ص 277.