بازگشت

چهل شب جمعه زيارت امام حسين براي تشرف به محضر حضرت بقية الله


مرحوم حاجي نوري در كتاب نجم الثاقب مي فرمايد: عالم جليل، مجمع فضائل و فواضل، شيخ علي رشتي رضوان الله تعالي عليه اين قضيه را نقل كردند:

زماني از زيارت حضرت ابي عبدالله الحسين عليه السلام، از راه آب به طرف نجف برمي گشتم و در كشتي كوچكي كه بين كربلا و طويريج، مسافركشي مي كرد، نشستم. مسافرين آن كشتي كه همه اهل حله بودند، مشغول لهو و لعب و مزاح و خنده بودند. فقط يك نفر در ميان آنها خيلي باوقار و سنگين نشسته بود و با آنها در مزاح و


لهو و لعب مشغول نمي شد و گاهي آن جمعيت با او درباره ي مذهبش شوخي و استهزاء مي كردند و به او طعن مي زدند و او را اذيت مي كردند! در عين حال آنها در غذا و طعام با او شريك و هم خرج بودند! من از اين رفتارشان تعجب مي كردم، ولي در كشتي نمي توانستم از او چيزي سئوال كنم.

بالاخره به جايي رسيديم كه عمق آب كم بود و چون كشتي سنگين بود و ممكن بود به گل بنشيند، ما را از كشتي پياده كردند. وقتي كه در كنار فرات راه مي رفتيم، من از آن مرد با وقار پرسيدم: چرا شما با آنها اينطور با وقار و احترام رفتار مي كنيد و آنها شما را اينطور اذيت مي كنند؟!

آن شخص گفت: اينها اقوام من و همگي سني هستند. پدرم هم سني بود، ولي مادرم شيعه بود من خودم هم سني بودم، ولي به بركت حضرت ولي عصر ارواحنا فداه به مذهب تشيع مشرف شدم!

گفتم: شما چطور شيعه شديد؟ گفت: اسم من ياقوت و شغلم روغن فروشي در كنار جسر حله بود. چند سال قبل، براي خريدن روغن از حله همراه با جمعي، به قريه ها و مكان چادرنشينان اطراف حله رفتم و به اندازه ي مسافت چند منزل، از حله دور شدم. بالاخره در آنجا آنچه را مي خواستم خريدم و با جمعي از اهل حله برگشتم.

در يكي از منازل كه استراحت كرده بودم، خوابم برد و وقتي بيدار شدم، ديدم رفقا رفته اند و من تنها در بيابان مانده ام! اتفاقا راه ما تا حله راه بي آب و علفي بود و درندگان زيادي هم داشت و آبادي هم در آن نبود!

به هر حال من برخاستم و آنچه داشتم بر مركبم بار كردم و به دنبال آنها رفتم. ولي راه را گم كردم و در بيابان متحير ماندم و كم كم از تشنگي و درندگاني كه ممكن بود به سراغم بيايند، فوق العاده به وحشت افتادم، پس به اولياء خدا! كه آن روز به آنها معتقد


بودم مثل ابوبكر و عمر و عثمان و معاويه و غير هم متوسل شدم و استغاثه كردم، ولي خبري نشد!

در آن هنگام يادم آمد كه مادر به من مي گفت: ما امام زماني داريم كه زنده است و هر وقت كار بر ما مشكل مي شود و يا راه را گم مي كنيم، او به فريادمان مي رسد و كنيه اش «اباصالح عليه السلام» است. من با خداي تعالي عهد بستم كه اگر او مرا از اين گمشدگي نجات بدهد، به دين مادرم كه مذهب شيعه است مشرف مي گردم.

بالاخره به آن حضرت استغاثه كردم و فرياد مي زدم. «يا اباصالح ادركني»! ناگهان ديدم يك نفر كنار من راه مي رود و بر سرش عمامه ي سبزي مانند اينها (به علفهايي كه كنار نهر روييده بود، اشاره كرد) است. او راه را به من نشان داد و فرمود: «به دين مادرت مشرف شو! سپس فرمود: الان به قريه اي مي رسي، كه اهل آنجا همه شيعه اند. گفتم: اي آقاي من! شما با من نمي آيي تا مرا به اين قريه برساني؟ فرمودند: «نه، زيرا در اطراف دنيا هزارها نفر به من استغاثه مي كنند و من بايد به فريادشان برسم و آنها را نجات بدهم!» و فورا از نظر غائب شدند.

چند قدمي كه رفتم، به آن قريه رسيدم! با آنكه به قدري مسافت تا آنجا زياد بود كه رفقايم در روز بعد به آنجا رسيدند. وقتي به حله رسيدم، نزد سيدالفقهاء جناب سيد مهدي قزويني ساكن حله رفتم و قضيه ام را براي او نقل كردم و شيعه شدم و معارف تشيع را از او ياد گرفتم. سپس از او سئوال كردم كه من چه بكنم تا يك مرتبه ي ديگر هم خدمت حضرت ولي عصر ارواحنا فداه برسم و آن حضرت را ملاقات كنم؟

سيد قزويني فرمود: چهل شب جمعه به كربلا برو و امام حسين عليه السلام را زيارت كن! پس از آن، به اين كار مشغول شدم و هر شب جمعه از حله به كربلا مي رفتم، تا آنكه شب جمعه ي آخري شد. تصادفا ديدم كه مأمورين براي ورود به شهر كربلا، جواز


مي خواهند و آنها اين دفعه سخت گيري مي كنند. من هم نه جواز و تذكره اي داشتم و نه پولي داشتم كه آن را تهيه كنم و متحير ايستاده بودم!

مردم صف كشيده بودند و جنجالي برپا بود. هر فكري كردم كه از راهي، مخفيانه وارد شهر كربلا شوم، ممكن نشد. در اين موقع از دور حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالي فرجه الشريف را در لباس اهل علم ايراني كه عمامه سفيدي بر سر داشتند، در داخل شهر كربلا ديدم!

من پشت دروازه بودم و به ايشان استغاثه كردم. ايشان از دروازه خارج شدند و نزد من تشريف آوردند و دست مرا گرفتند و از دروازه داخل كردند. مثل اينكه كسي مرا نديد! وقتي كه داخل شدم و قصد داشتم با ايشان مصاحبت كنم، ايشان ناگهان غايب شدند و ديگر ايشان را نديدم.

از اين داستان متوجه مي شويم كه حضرت امام زمان عليه السلام هميشه به مرقد جد شريفشان حضرت سيدالشهداء عليه السلام توجه خاص دارند و هر كسي كه به زيارت جدشان برود، از او خشنود مي شوند و به كمكش مي آيند. [1] .


پاورقي

[1] کرامات الحسينيه ج 2، ص 169 به نقل از نجم الثاقب مرحوم نوري قدس سره.