بازگشت

امام زمان سيد عزيزالله را پياده از كربلا تا مكه در هفت روز بردند


در كتاب معجزات و كرامات نقل شده است كه عالم جليل و زاهد بي بديل، جناب آقاي حاج سيد عزيزالله فرمودند:

من در زماني كه در نجف اشرف مشرف بودم، براي زيارت حضرت سيدالشهداء عليه السلام در عيد فطر به كربلا رفتم و در مدرسه ي صدر، ميهمان يكي از دوستان بودم و بيشتر اوقاتم را در حرم مطهر امام حسين عليه السلام مي گذارنيدم.


يك روز كه به مدرسه وارد شدم، ديدم جمعي از رفقا دور هم جمع شده اند و مي خواهند به نجف اشرف برگردند. ضمنا از من سؤال كردند كه شما چه وقت به نجف برمي گردي؟ من گفتم: شما برويد. من مي خواهم از همين جا به زيارت خانه ي خدا بروم! گفتند: چطور؟ گفتم: زير قبه ي حضرت سيدالشهداء عليه السلام دعا كردم كه پياده، رو به سوي محبوب بروم و در ايام حج، در حرم خدا باشم.

همراهان و دوستانم بالاتفاق مرا سرزنش كردند و گفتند: مثل اينكه در اثر كثرت عبادت و رياضت، دماغت خشك شده و ديوانه شده اي! تو چگونه مي خواهي با اين ضعف مزاج و كسالت، پياده در بيابانها سفر كني؟ تو در همان منزل اول به دست عربهاي باديه نشين مي افتي و تو را از بين مي برند!

من از سرزنش و گفتار آنها فوق العاده متأثر شدم و قلبم شكست و با اشك ريزان از اطاق بيرون آمدم و يكسره به حرم مطهر حضرت سيدالشهداء عليه السلام رفتم و زيارت مختصري كردم. سپس به طرف بالاي سر مبارك رفتم و در گوشه اي نشستم و به دعا و توسل و گريه و ناله مشغول شدم.

ناگهان ديدم دست يداللهي حضرت بقيةالله روحي فداه بر شانه ي من خورد و ايشان فرمودند: آيا ميل داري با من پياده به خانه ي خدا مشرف شوي؟! عرض كردم: بله آقا! حضرت فرمودند: پس قدري نان خشك كه براي يك هفته ي تو كافي باشد و لباس احرام خود را بردار و در فلان روز و فلان ساعت در همين جا حاضر باش و زيارت وداع را بخوان، تا با يكديگر از همين مكان مقدس به طرف مقصدتان حركت كنيم! عرض كردم: چشم، اطاعت مي كنم.

سپس آن حضرت از من جدا شدند و من از حرم بيرون آمدم. در روز موعود مقداري نان خشك به همان اندازه اي كه حضرت مولا عليه السلام فرموده بودند، تهيه كردم


و لباس احرامم را برداشتم و به حرم مطهر مشرف شدم و در همان مكان معين، مشغول زيارت وداع بودم، كه ناگهان آن حضرت را ملاقات كردم و در خدمت ايشان از حرم بيرون آمديم و از صحن مطهر و سپس از شهر خارج شديم و ساعتي راه پيموديم.

نه آن حضرت با من صحبت مي كردند و نه من مي توانستم با ايشان حرف بزنم و مصدع اوقات ايشان بشوم و خيلي با هم عادي بوديم. تا اينكه در همان بيابان به محلي كه مقداري آب بود، رسيديم. آن حضرت خطي به طرف قبله كشيدند و فرمودند: اين قبله است! تو اينجا بمان، نمازت را بخوان و استراحت كن. من در هنگام عصر مي آيم، تا با هم به طرف مكه برويم. من قبول كردم و آن حضرت تشريف بردند.

هنگام عصر باز آن بزرگوار تشريف آوردند و فرمودند: برخيز تا برويم. من حركت كردم و خورجين نان را برداشتم و مقداري راه رفتيم. هنگام غروب آفتاب، به جايي رسيديم كه قدري آب در محلي جمع شده بود. آن حضرت به من فرمودند: شب در اينجا باش! سپس خطي به طرف قبله كشيدند و فرمودند: اين قبله! و من فردا صبح مي آيم تا با هم بطرف مكه برويم.

بالاخره، تا يك هفته به همين نحو گذشت. صبح روز هفتم آبي در بيابان پيدا شد. آن بزرگوار به من فرمودند: در اين آب غسل كن و لباس احرام بپوش و هر كاري كه من مي كنم تو هم انجام بده و با من لبيك ها را بگو، زيرا كه اينجا ميقات است! من آنچه را حضرت فرمودند و عمل كردند، انجام دادم و بعد دوباره مختصري راه پيموديم و به نزديك كوهي رسيديم.

در آنجا صداهايي به گوشم رسيد. عرض كردم: اين صداها چيست؟ حضرت فرمودند: از كوه بالا برو، در آنجا شهري مي بيني، داخل آن شهر شو! آن حضرت اين سخن را فرمودند و از من جدا شدند.


من از كوه بالا رفتم و سپس به طرف آن شهر رفتم و از كسي پرسيدم: اينجا كجاست؟ او گفت: اين شهر مكه است و آن خانه ي خداست! يك مرتبه به خود آمدم و خود را ملامت مي كردم كه چرا هفت روز در خدمت آن حضرت بودم ولي از ايشان استفاده اي نكردم و چرا با اين موضوع پراهميت، اينقدر عادي برخورد نمودم؟

به هر حال ماه شوال و ذيقعده و چند روز از ماه ذيحجه را در مكه بودم. بعد از آن رفقايي كه با وسيله حركت كرده بودند، پيدا شدند. من در تمام اين مدت مشغول عبادت و زيارت و طواف بودم و با جمعي نيز آشنا شده بودم. وقتي آشنايان و دوستانم مرا در مكه ديدند، تعجب كردند.

از آن زمان قضيه ي من در بين آنهايي كه مرا مي شناختند، معروف شد و اين بركات از همان دعايي بود كه تحت قبه ي حرم سيدالشهداء اباعبدالله الحسين عليه السلام كردم و خدا دعايم را به بركت حضرت سيدالشهداء عليه السلام مستجاب كرد. [1] .


پاورقي

[1] کرامات الحسينيه ج 2، ص 165 به نقل از ملاقات با امام زمان ج 2، ص 229.