بازگشت

بچه اي كه قوز داشت به منبر بسته شد و شفا گرفت


اين قضيه توسط مرحوم آية الله حاج آقا مولوي قندهاري، براي شهيد دستغيب نقل شده است:

در قندهار حسينيه اي از اجداد ما است كه در آنجا عزاي حضرت سيدالشهداء عليه السلام برپا مي شود.

دختر عموي مادرم بنام «عالم تاب» كه عمه ي مرحوم حاج شيخ محمد طاهر


قندهاري بود، با اينكه به مكتب نرفته بود و درسي هم نخوانده بود و نمي توانست خط بخواند، بواسطه ي صفاي عقيده اي كه داشت، وضو مي گرفت و يك صلوات مي فرستاد و دست روي سطر قرآن مجيد مي گذاشت و آن را تلاوت مي كرد! و براي هر سطري صلوات مي فرستاد و آن را مي خواند و باين ترتيب قرآن را مي خواند و الان هم چنين است!

اين زن پسري بنام عبدالرؤف دارد كه در بچگي در سينه و پشت او كاملا برآمدگي (قوز) داشت و من خودم بارها او را مشاهده كرده بودم. بالاخره عالم تاب شب عاشورا براي عزاداري، بچه چهار ساله ي خودش را به همان حسينيه مي آورد.

پدر و مادر عبدالرؤف، آرزوي مرگش را داشتند. چون هم خودش و هم آنان ناراحت بودند. پس از پايان عزاداري گردن عبدالرؤف را به منبر مي بندد و مي گويند: يا حسين، از خدا بخواه كه اين بچه را تا فردا يا مرگ و يا شفا دهد.

در آن شب ما خواب بوديم و ناگهان با صداي غرشي همه ي ما بيدار شديم و ديديم بدن بچه مي لرزد و او بلند مي شود و بر زمين مي افتد و نعره مي زند! ما با ديدن اين منظره پريشان شديم.

مادر به عالم تاب گفت: بچه را به خانه برسان كه در آنجا بميرد تا پدرش كه عصباني است، اعتراضي نكند، بالاخره مادر، بچه را در برگرفت. از شدت لرزش بچه، مادر هم مي لرزيد تا اينكه به منزلش رفتيم. لرزش بچه تا سه چهار روز ادامه داشت! پس از اين لرزشهاي متوالي، گوشتهاي زايد آب شد و پشت او صاف گرديد بطوريكه هيچ اثري از برآمدگي باقي نماند!

چندي قبل كه عبدالرؤف به اتفاق مادرش براي زيارت به عراق آمده بود، او را


ملاقات كردم. او جوان رشيد و بلند قدي شده بود. [1] .


پاورقي

[1] داستانهاي شگفت ص 290 - کرامات الحسينيه ج 1، ص 103.