بازگشت

شفاي هفت حصبه اي در منزل آقاي سرافراز به بركت مجلس عزاداري


اين قضيه توسط جناب آقاي سرافراز براي مرحوم آيت الله دستغيب نقل شده است:

تقريبا بيست سال قبل، كه اغلب مردم مبتلا به مرض حصبه مي شدند؛ در خانه ي اين حقير، هفت نفر مبتلا به بيماري حصبه، در يك اطاق خوابيده بودند! شب هفتم ماه محرم الحرام براي شركت در مجلس عزاداري، مريضها را در خانه به حال خود گذاشتم و پنج ساعت از شب گذشته بود كه با خاطري پريشان به مجلس تعزيه داري خودمان، كه مؤسس آن مرحوم حاج ملا علي سيف عليه الرحمه بود؛ رفتم. موقع تعزيه داري و سينه زني، نوحه و مرثيه ي حضرت قاسم بن الحسن عليه السلام خوانده شد.

پس از فراغت از تعزيه داري و اداي نماز صبح، با عجله به منزل مي رفتم و در دل خود، شفاي هفت نفر مريض را به وسيله ي حضرت امام حسين عليه السلام، از خدا مي خواستم.

وقتي به منزل رسيدم ديدم بچه ها اطراف منقل آتش نشسته اند و مختصر ناني را كه از روز قبل و شب باقيمانده است، روي آتش گرم مي كنند و با اشتهاي كامل مشغول خوردن آن نانها هستند! از ديدن اين منظره عصباني شدم. زيرا خوردن نان، آن هم ناني كه از روز و شب گذشته باقي مانده است براي شخص مبتلا به حصبه مضر است. دختر بزرگم كه حالت عصبانيت مرا ديد، گفت: ما همه خوب شديم و از خواب


برخاستيم! اكنون چون گرسنه ايم، نان و چاي مي خوريم!

من گفتم: خوردن نان براي مرض حصبه خوب نيست! دخترم گفت: پدر، بنشين تا من خواب خودم را تعريف كنم! ما همه خوب شده ايم! گفتم: خوابت را بگو.

گفت: در خواب ديدم كه اين اطاق، روشني زيادي دارد، مردي در اطاق ما آمد و فرش سياهي در اين قسمت از اطاق پهن كرد و مؤدبانه پهلوي در اطاق ايستاد. سپس پنج نفر با نهايت جلالت و بزرگواري وارد شدند كه يك نفر آنها زن مجلله اي بود. آنها اول به طاقچه هاي اطاق و كتيبه هايي كه به ديوار زده بود و اسم چهارده معصوم عليهم السلام روي آنها نوشته شده بود، با دقت نگاه كردند. پس از آن اطراف آن فرش سياه نشستند و قرآنهاي كوچكي از بغل بيرون آوردند و قدري خواندند.

پس از آن يك نفر از آنها شروع كرد به خواندن روضه ي حضرت قاسم عليه السلام به زبان عربي. و من از اسم حضرت قاسم كه مكرر مي گفتند، فهيمدم روضه ي حضرت قاسم عليه السلام را مي خوانند و همه ي آنها شديدا گريه مي كردند و مخصوصا آن زن خيلي سوزناك گريه مي كرد. پس از آن، مردي كه قبل از همه آمده بود، در ظرفهاي كوچكي چيزي مثل قهوه آورد و جلو آنها گذاشت!

من تعجب كردم كه اشخاصي با اين جلالت چرا پاهايشان برهنه است؟! جلو رفتم و گفتم: شما را به خدا قسم مي دهم، كدام يك از شما حضرت علي عليه السلام هستيد؟ يكي از آنها جواب داد و فرمود: منم! ايشان خيلي با محبت بودند، من گفتم شما را به خدا، چرا پاهاي شما برهنه است؟ پس با حالت گريه فرمود: ما در اين ايام عزاداريم و پاي ما برهنه است! فقط پاي آن زن، در همان لباس سياه پوشيده بود.

گفتم: ما بچه ها همگي مريض هستيم، مادر ما هم مريض است، خاله ي ما هم مريض است. دراين هنگام حضرت علي عليه السلام از جاي خود برخاستند و دست مبارك خود را


بر سر و صورت يك يك ما كشيدند و نشستند و فرمودند: خوب شديد. فقط بر سر مادرم دست نكشيدند. من گفتم: مادرم هم مريض است. فرمودند: مادرت بايد برود!

از شنيدن اين حرف گريه كردم و التماس نمودم. پس در اثر عجز و لابه ي من برخاستند و دستي هم روي لحاف مادرم كشيدند. سپس چون خواستند از اطاق بيرون روند، رو به من كردند و فرمودند: «بر شما باد به نماز، كه تا شخص مژه ي چشمش بهم مي خورد بايد نماز بخواند!» من تا در خانه به دنبال آنها رفتم، ديدم مركبهاي سواري كه براي آنان آورده اند، روپوشهاي سياه دارد! آنها رفتند و من برگشتم.

در اين وقت از خواب بيدار شدم و صداي اذان صبح را شنيدم. دست بر دست خودم و برادران و خاله و مادرم گذاشتم، ديدم هيچكدام تب نداريم! همه برخاستيم و نماز صبح را خوانديم، چون احساس گرسنگي زيادي در خود مي كرديم، لذا چاي دم كرديم و با ناني كه موجود بود، مشغول خوردن شديم، تا شما بياييد و صبحانه تهيه كنيد.

خلاصه تمام هفت نفرشان سالم بودند و احتياجي به دكتر و دوا پيدا نكردند. [1] .


پاورقي

[1] داستانهاي شگفت ص 92 - کرامات الحسينينه ج 2، ص 117.