بازگشت

زنده شدن پسر ملا عبدالحسين خوانساري به بركت امام حسين


ثقة عادل، ملا عبدالحسين خوانساري رحمة الله عليه در كربلاي معلي معروف به «تربت پيچ» بود. زيرا تربت آقا ابي عبدالله الحسين عليه السلام را از مواضع شريفه و با آداب مأثوره برمي داشت و به زوار عطا مي نمود.

مرحوم عراقي قدس سره مي فرمايد: من او را در مجلسي ملاقات كردم و در چهره ي او حالت صلاح و تقوي را مشاهده كردم و متوجه شدم كه سالهاست موفق به مجاورت حضرت آقا ابي عبدالله عليه السلام است و ملازم حرم مطهر بوده است. بنابراين از او خواستم كه از عجايب و غرائب و كرامات و معجزاتي كه خودش مشاهده نموده است، برايم نقل كند.

از جمله غرائبي كه ايشان نقل كرد، اين بود كه گفت: مسقط الرأس من خوانسار است. ولي مدتي در بعضي از قراي جابلق كه از توابع شهر بروجرد است، توقف داشتم. تا آنكه عشق و علاقه و شوق مجاورت قبر مطهر آقا امام حسين عليه السلام به سرم


افتاد. هوا سرد بود و مقدمات سفر هم مهيا نبود. اما عشق است! چه مي شود كرد؟

خلاصه دو الاغ تهيه كردم و بارها و بچه ها را روي الاغ بتسم. همين كه خواستم حركت كنم، ملا محمد جعفر (كه ملاي آن ده بود و آدم خيلي مهربان و خوبي بود) اطلاع پيدا كرد! او آمد و سر راه مرا گرفت و گفت: كجا مي خواهي بروي؟ در هواي به اين سردي نرو! بالاخره از او ممانعت و از من اصرار بود تا اين كه مأيوس شد و با دست خود روي زمين خطي كشيد و گفت: «اين خط و اين نشان! مي روي ولي بچه ها را به كشتن مي دهي!»

خلاصه ما هم حركت كرديم و به فضل خدا و توجه عزيز زهراء عليهاالسلام همگي سالم به كربلا وارد شديم. چند وقتي از آمدن ما به كربلا گذشت، تا اينكه موقع زيارتي حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام فرارسيد. چند نفر از اهل همان ده كه يكي از آنها همشيره زاده ي ملا محمد جعفر مذكور بود، به كربلا آمده بودند. من با خودم گفتم خوب است آنها را مهمان كنم و ببينند كه بحمد الله همه سالم رسيديم و زندگي خوبي داريم و خوف ملا محمد جعفر هم درست در نيامد كه براي ما «خط و نشان» كشيد.

لهذا آنها را براي صبحانه به منزل دعوت نمودم. هنگامي كه در حال حرف زدن و خوردن صبحانه بوديم، فرزند بزرگم بنام حسن كه در ميان حياط بازي مي كرد، از پله بالا مي رود و از آنجا آويزان مي شود تا ما را تماشا كند! در اين هنگام، ناگهان از طبقه ي سوم سقوط مي كند و روح از بدنش مفارقت مي كند. من چون خلاف مطلوب خود را ديدم و عيش و سرورم مبدل بحزن و اندوه شد، به مجرد اينكه اين حالت را ديدم، با سر و پاي برهنه به سوي حرم حضرت ابي عبدالله الحسين عليه السلام دويدم و به محض ورود به صحن و حرم مطهر، عرض كردم: «السلام عليك يا وارث عيسي روح الله».

سپس خود را به باب ضريح مطهر چسباندم و شال را از كمرم باز كردم و يك سر آن


را به قفل ضريح و سر ديگرش را به گردنم بستم و با صداي بلند صيحه زدم و گريه كردم و گفتم: «نشد! و بحق مادرت زهرا عليهاالسلام نخواهد شد كه من خود را راضي كنم به آنكه خط و نشان ملا محمد جعفر بر من راست آيد و سخن او بر كرسي نشنيد! نشد و نخواهد شد!»

خدام و زوار و اهل حرم اطراف من جمع شدند و از حالت من متعجب بودند و سبب اين حال مرا از هم مي پرسيدند و مي گفتند: «چه چيزي باعث اين كار شده است؟» بعضي نيز خيال مي كردند كه من ديوانه و مجنون شده ام...

يكي از همسايه هايي كه از اهل علم بود، براي تشييع جنازه به دنبال من آمد تا مرا بلند كند و ببرد. او با زبان خوش مرا موعظه و نصيحت كرد و گفت: اي آخوند! تو مرد دانايي هستي و مردن براي همه هست و با اين كارها مرده زنده نمي شود! بيا تا برويم واين طفل ميت را برداريم، زيرا مادرش خود را هلاك كرد!

هر قدر موعظه كرد در من مفيد واقع نشد و آخر الامر زبان ملامت به سوي من گشود و مردم گفتند: بله، راست مي گويد! بلند شو! من لجبازي مي كردم و با حالت ناراحتي به آنها گفتم: به شماها ربطي ندارم! برويد دنبال كارتان!

بعضي ها مرا مسخره كردند! بعضي بر من خنديدند! من قلبم شكست و گريه ي زيادي كردم و آقا امام حسين عليه السلام را به مادرش قسم مي دادم و مي گفتم: بحق مادرت زهرا عليهاالسلام دست از ضريحت نمي كشم و از حرمت خارج نمي شوم، تا آنكه از خدا بخواهي يا مرگ مرا برساند يا بچه را شفا دهد! اين حرف را زدم و گريبانم را چاك زدم و داد و فرياد كردم و بسرم مي زدم و اين كارها نصف روز طول كشيد و من هنوز در ناله و گريه بودم.

نزديك ظهر، ناگهان شنيدم صداي هلهله و ضجه و سر و صدا مي آيد و مردم از


داخل حرم به سوي صحن دويدند و تجمع كردند و ازدحامي شد و من نمي دانستم چه شده است؟ سپس ديدم مردم داخل حرم مي شدند و به طرف من مي آمدند! خوب كه نگاه كردم ديدم فرزندم حسن كه مرده بود و آن همسايه ي اهل علم و مادرش با جمعي از زنان به دنبال هم مي آيند و صداي صلوات همه ي فضا را پر كرده است.

وقتي كه حسن را مشاهده كردم، به زمين افتادم و سجده ي شكر را بجا آوردم! بعد فرزندم را به آغوش گرفتم و سر و چشمهايش را مي بوسيدم!

بعد چگونگي زنده شدن او را پرسيدم. آن همسايه ي اهل علم گفت: بعد از آنكه از تو مأيوس شدم، به منزلت برگشتم و مصلحت ديدم كه او را برداريم و غسل دهيم و كفن كنيم و دفن نماييم! لهذا او را در خارج از شهر به غسالخانه برديم و برهنه كرديم.

همين كه كاسه را پر از آب كرديم و بر بدنش ريختم، ناگهان ديدم پره هاي بينيش حركت مي كند! گويا كسي آنها را مالش مي دهد! سپس سر خود را حركت داد و عطسه كرد و مانند كسي كه از خواب بيدار شود، بلند شد و نشست! ما هم لباسش را به تنش كرديم و او را به حرم آورديم. [1] .


پاورقي

[1] دارالسلام عراقي ص 539 - کرامات الحسينية ج 2 ص 16 - در کتاب داستانهاي شگفت ص 40 - خلاصه‏اي از اين داستان آمده است.