بازگشت

قند و چاي براي كارگران بيت العباس گچساران


اين قضيه توسط حاج حمزه ي برازنده - يكي از مؤسسان بيت العباس گچساران - نقل شده است:


در سال 1355 شمسي در بين عمله و كارگراني كه در ساختمان بيت العباس گچساران مشغول كار بودند، شخصي روستايي از سادات موسوي به علت صداقت و احتياط و امين بودن و رفتار خوبش توجه ما را به خود جلب كرد. به همين جهت او را مسئول تهيه ي مواد غذايي و حراست از اثاثيه و ابزار ساختماني و نظارت در كار بناها و عمله ها كرديم و به او توصيه نموديم كه يك روز قبل از اتمام مواد غذايي و لوازم ساختماني، ما را مطلع سازد تا براي تهيه ي آنها اقدام شود و در كار ساختمان توقف و ركودي پيش نيايد.

بعد از ظهر يك روز تابستاني، كه براي سركشي و پرداخت حقوق كارگر و بنا به بيت العباس عليه السلام رفتم، كارگران را مشغول نوشيدن چاي و عصرانه ديدم. ضمن سلام و خسته نباشيد، جوياي حال سيد شدم. آنها گفتند: احتمالا سيد در آشپزخانه باشد. امروز براي نوشيدن چاي نزد ما نيامده و آثار ناراحتي و خستگي از همان اول صبح در چهره ي او نمايان بود. گفتم مگر سيد خودش براي شما صبحانه و عصرانه تهيه نكرد؟

گفتند: بلي. ولي سيد امروز، با سيد روزهاي قبل بسيار تفاوت كرده است و به نظر مي رسد كه مريض است ولي به دكتر هم مراجعه نكرده است! من براي احوالپرسي و نيز براي جويا شدن از وضعيت پيشرفت كار در آن روز، به آشپزخانه نزد سيد رفتم. در آنجا سيد را ديدم كه زانوي غم در بغل گرفته و در كنجي به ديوار تكيه داده است. سلام كردم. سيد سر برداشت و جواب سلام داد. صورتش برافروخته بود، و چشمانش حالت عجيبي پيدا كرده بود.

به او گفتم: برادر من، شما اگر مريض هستي و ناراحتي داري، چرا انكار مي كني و خود را به اين قيافه درآورده اي؟! فورا همين الان به دكتر مراجعه كن و برو در منزل به


استراحت بپرداز. در اين چند روز كه شما استراحت كامل مي نمايي، فرد ديگري را جايگزين شما مي نماييم تا كمبودي احساس نشود.

سيد با شنيدن صحبتهاي من، از جا برخاست و دست مرا گرفت و به بيرون بيت العباس، چند قدمي درب ورودي در داخل كوچه، برد و گفت: صاحب بيت العباس همين جا بود، و من كور بودم، ديوانه بودم، نمي فهيمدم! گفتم: آقا سيد اين چه ربطي به مريضي شما دارد؟ چرا هذيان مي گويي؟! شايد هم تب شما بالا رفته است! از شما خواهش مي كنم براي استراحت به منزل برو و فردا هم نيا.

سيد گفت: من اكنون سالمم، اما آن موقع من كور بودم، لال بودم، كر بودم! من تب ندارم و هذيان نمي گويم، من فردا كه مي آيم هيچ، بلكه تا آخر عمر هم هر روز بايد بيايم!

گفتم: سيد، ماجرا چيست؟! گفت: طبق برنامه اي كه شما تنظيم كرده ايد و من تا امروز بر اساس آن عمل كرده ام، ديروز بايد از شما مي خواستم كه قند و شكر تهيه كنيد ولي بكلي آن را فراموش كردم. صبح، ساعت 9، كه بايد به كارگران صبحانه بدهم، متوجه شدم كه چاي تمام شده و مثقالي از آن باقي نمانده است. تصميم گرفتم مقداري چاي از منزل خودم، كه زياد هم با ساختمان فاصله ندارد،بياورم وآنگاه بعد از صرف صبحانه، به بازار نزد شما بيايم و چاي تهيه كنم.

فورا كتري را روي اجاق گاز گذاشتم و به قصد خانه، از درب بيت العباس خارج شدم. اما در همين نقطه، به شخصي برخوردم كه از روبرو مي آمد. وقتي به من رسيد، ايستاد و پرسيد: بيت العباس همين است؟ گفتم: بله. آن آقاي بزرگوار گفت: شما خادم او هستي؟ گفتم: آري، فرمايشي داريد؟ فرمودند: مقداري قند و شكر و چاي براي بيت العباس آورده ام.


اين را فرمود و آنها را روي همين زمين گذاشت. من خم شدم و كيسه هاي محتوي قند و شكر و چاي را از جلوي پاي ايشان برداشتم. موقعي كه بلند شدم، نگاه كردم كه از ايشان تشكر كنم و بر ايشان دعاي خير نمايم، اما كسي را نزد خود نديدم! به اين سو و آن سو نظر انداختم و تا آخر كوچه دويدم اما اثري از آن بزرگوار نديدم! و تمام اين قضيه، از اول تا آخر، حتي يك دقيقه هم طول نكشيد.

اينك من به حال خودم تأسف مي خورم كه چرا به پاي او نيفتادم و بر آن بوسه نزدم؟! چرا زير قدمش را نشان نكردم تا خاك كف پايش را سرمه ي چشم خود و عموم رهروان مكتبش نمايم؟!

آري، اي خواننده ي گرامي، من نمي دانم اين آقا چه كسي بود؟ چون ممكن است كه آقاي ابوالفضل العباس عليه السلام و يا حضرت مهدي عجل الله تعالي فرجه بوده باشند. ولي همين قدر بايد بگويم كه ما از آن سال تاكنون، به بركت دست آن بزرگوار، با وجود داشتن مجالس سنگين و پر جمعيت حتي يك كيلو قند و شكر و صد گرم چاي نخريده ايم! و هميشه مقادير قابل توجهي در انبار ذخيره داريم. [1] .


پاورقي

[1] چهره‏ي درخشان ج 1، ص 357.