بازگشت

نجات كاروان زوار يزدي توسط حضرت اباالفضل العباس


مرحوم آقا ميرزا حسن يزدي قدس سره اين قضيه را از مرحوم پدرش نقل كرد:

يك سالي از يزد با اموال زيادي به همراه كاروان بزرگي به «كربلا» مشرف شديم. قريب به نيمه هاي يك شب، به عده اي از دزدان و سارقفان بخورد كرديم. من سكه هاي طلاي زيادي داشتم، فورا آنها را توي قنداقه ي كودك (كه همين «ميرزا حسن» باشد) گذاشتم و او را به مادرش دادم.

در اين هنگام دزدان بر سر اهل كاروان ريختند و همه را غارت كردند! چنان فرياد استغاثه ي زوار كربلا بلند شد، كه دل هر بيننده اي را مي سوزانيد و گريانش مي كرد.

مردم صدا مي زدند «يا ابوالفضل! يا قمر بني هاشم يا حضرت عباس! يا باب الحوائج! بفريادمان برس!» و به شدت گريه مي كردند.

ناگهان در آن موقع شب، متوجه شديم كه سواري با اسب از دامنه ي كوهي كه در نزديكي ما بود، سرازير شد! جمال دلرباي او در زير نقاب بود؛ ولي نور صورت انورش از زير نقاب، همه جا را منور و روشن كرده بود. شمشيرش مانند ذوالفقار پدرش حضرت اميرالمومنين عليه السلام بود.

فريادي مانند صداي رعد و برق، تمام صحرا را پر كرد و آن سوار به سارقان و دزدان حمله نمود و فرمود «دست از اين قافله برداريد و از اينجا برويد! دور شويد


وگرنه همه ي شما را هلاك مي كنم و به جهنم مي فرستم!»

همه ي اهل كاروان و همه ي سارقان درخشندگي نور جمال آن ستاره ي آسمان ولايت و آن ماه بني هاشم را مشاهده كردند و صداي دلرباي آن حضرت را نيز شنيدند!

دزدها و سارقان فورا دست از قافله كشيدند و پا به فرار گذاشتند.

سپس آن حضرت در همان محل كه ايستاده بودند، غيب شدند!

تمام اهل قافله وقتي كه اين معجزه را ديدند، در همان مكان تا صبح به توسل به ساحت حضرت عباس و دعا و زيارت و روضه خواني و گريه و زاري پرداختند!

بالاخره وقتي كه اهل كاروان سر اثاثيه خودشان آمدند، ديدند همه چيز سر جايش باقي است، مگر آن چيزهايي كه دزدها برده بودند و به كناري انداخته و فرار كرده بودند.

سيدي نيز در قافله ي ما بود كه سالها گنگ بود. او نيز وقتي كه در آن گير و دار، پرتوي از نور خدا و قامت زيباي پسر حضرت علي عليه السلام را ديده بود، زبانش باز شد! و پيوسته صلوات مي فرستاد! [1] .


پاورقي

[1] کرامات العباسيه ص 105 به نقل از الوقايع و الحوادث ج 3 ص 41 و معجزات و کرامات ص 48 - چهره‏ي درخشان ج 1، ص 566.