بازگشت

حضرت ابوالفضل پسر يازده ساله ي فلج را شفا دادند


سلالة السادات جناب آقاي سيد علي صفوي كاشاني، مدح اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام از جناب آقاي هاروني نقل كرد كه گفتند:

يكي از عزيزان سقاي هيئتي كه در ايام محرم (عاشورا) دور مي زد و آب به دست بچه ها مي داد، نقل مي كند كه: خدا يك پسر به من داد كه يازده سال فلج بود.

يكي از شبها كه مقارن با شب تاسوعا بود وقتي مي خواستم از خانه بيرون بيايم، مشك آب روي دوشم بود؛ يكدفعه پسرم صدا زد: بابا كجا مي روي؟ گفتم: عزيزم، امشب شب تاسوعاست و من در هيئت سمت سقايي دارم؛ بايد بروم آب به دست هيئتيها بدهم. گفت: بابا، در اين مدت عمري كه از خدا گرفتم، يك بار مرا با خودت به هيئت نبرده اي. بابا، مگر اربابت باب الحوائج نيست؟ امشب مرا با خودت بين هيئتيها ببر و شفاي مرا از خدا بخواه و شفاي مرا از اربابت بگير.

وي مي گويد: خيلي پريشان شدم. مشك آب را روي يك دوشم، و عزيز فلجم را هم روي دوش ديگرم گذاشتم و از خانه بيرون آمدم. زماني كه هيئت مي خواست حركت كند، جلوي هيئت ايستادم و گفتم هيئتيها بايستيد! امشب پسرم جمله اي را به


من گفته كه دلم را سوزانده است. اگر امشب اربابم بچه ام را شفا داد كه داد، والا فردا مي آيم در وسط هيئتيها، اين مشك آب را پاره مي كنم و سمت سقايي حضرت اباالفضل عليه السلام را كنار مي گذارم. اين را گفتم و هيئت حركت كرد.

نيمه هاي شب عزاداري در هيئت تمام شد ولي از شفا خبري نشد! پريشان و منقلب بودم، با خود گفتم: خدايا، اين چه حرفي بود كه من زدم؟ شايد خودشان دوست دارند كه بچه ام را به اين حال ببينم، شايد مصلحت خدا بر اين است! سپس با خود گفتم: ديگر حرفي است كه زده ام، اگر شفاي او عملي نشد، فردا مشك را پاره مي كنم! آمدم به منزل و وارد حجره شديم و نشستم. هم من گريه مي كردم و هم پسرم گريه مي كرد.

وي مي گويد: گريه ي بسيار كردم، يكدفعه پسرم صدا زد: بابا، بس است ديگر، بلند شو بابا! بابا، هر چه رضاي خدا باشد، من هم راضي هستم!

من بلند شدم و بيرون آمدم و به اتاق ديگر رفتم و نشستم. ولي مگر آرام داشتم؟! مستمرا گريه مي كردم، تا اينكه خواب چشمان مرا فراگرفت. در آن هنگام ناگهان شنيدم كه پسرم مرا صدا مي زند و مي گويد: بابا، بيا اربابت كمكم كرد! بابا، بيا اربابت مرا شفا داد!

آمدم در را باز كردم، ديدم پسرم با پاي خودش آمده است! گفتم: عزيزم، چه شد؟! صدا زد: بابا، وقتي تو از اتاق بيرون رفتي، داشتم گريه مي كردم كه ناگهان اتاق روشن شد! ديدم يك نفر كنار من ايستاده است و مي گويد: بلند شو! گفتم: نمي توانم برخيزم. گفت يك بار بگو يا اباالفضل و بلند شو! بابا، يك بار گفتم يا اباالفضل و بلند شدم. بابا، ببين اربابت نااميدم نكرد و شفايم داد!

ناقل داستان مي گويد: پسرم را بلند كردم و به دوش گرفتم و از خانه بيرون آمدم، در حاليكه با صداي بلند مي گفتم: اي هيئتيها! بياييد ببينيد عباس عليه السلام بي وفا نيست،


بچه ام را شفا داد! [1] .


پاورقي

[1] چهره‏ي درخشان ج 2، ص 389.