بازگشت

مردي كه فرزندش را به غلامي فروخت


مرحوم نوري در كتاب دارالسلام مي نويسند:

شيخ عبدالحسين اعثم نجفي - رحمه الله - اين واقعه را در قصيده ي معروفه ي خود به نظم آورده، و فاضل دربندي آن را در كتاب اسرارالشهاده روايت نموده است، و آن واقعه اين است:

مردي صالح و دوستدار اهل بيت رسالت عليهم السلام، كه در بعض بلاد هند زندگي


مي كرد و از ارباب عزت و ثروت بود، چنين عادت داشت كه هر سال در ايام محرم، مجلس عزا براي عزيز زهرا عليهماالسلام اقامه مي نمود و عامه ي شيعيان آن بلاد را در آن مجلس جمع مي نمود و قراء و تعزيه خوانها و اهل مرثيه را دعوت مي كرد. منبري معتبر نيز نصب مي نمود و اموال بسياري به صرف اطعام و احسان و انعام ايشان مي رسانيد.

آن مجلس در آن ايام و در آن بلاد، مجمع عام و محل انتفاع فقرا و مساكين و خواص و عوام بود و از ماكول و مشروب ملوكانه و فروش نفيسه و آلات و ادوات معتبره مضايقه نمي نمود، و در تمام شب و روز تعزيه داري، به عزاداران انفاق و اطعام مي نمود و اين عادت و سجيه را در جميع سنوات از امور حتميه ي خود قرار داده بود و ترك نمي نمود.

اتفاقا در روزي از ايام تعزيه داري، حاكم بلد با جمعي از توابع و رجال دولت، بر در خانه ي آن مرد عبور كرد و اوضاعي غريب و هنگامه اي عجيب در آنجا مشاهده نمود. اجتماع خلق و آواز صياح و نياح و ازدحام رجال و نسوان و نحو آن به گونه اي بود كه گويا بنيان آن عرصه متحرك و زمين آن متزلزل شده است.

حاكم مشوش و مضطرب گرديد و از آن غوغا ترسيد و سبب آن را پرسيد. گفتند: اين خانه ي شخصي رافضي مذهب است كه هر سال در ايام عاشورا اقامه ي عزاي شهيد كربلا مي نمايد. چون اين سخن شنيد، به عبد و غلام خود امر كرد كه او را دست بسته از خانه بيرون كشيدند، پس او را دشنام بي حد و شمار داد و امر به ضرب و اذيت و سلب و آزار او نمود، و آلات و اسباب و اموال و منقولات، او را به غارت و تاراج بردند و جميع املاك و مستغلات و خانه و خانات و دكاكين و اموال غير منقول او را تصرف نمودند، به طوري كه او را در عداد احوج فقرا داخل نمودند.

وآن بيچاره، جميع آن واردات را در طول سال تحمل نمود، تا آنكه يك سال تمام


بر او گذشت و محرم سنه ي آتيه رخ نمود و آن مرد صالح متذكر اوقات گذشته و حالت تعزيه داري خود گرديد. بنابراين مهموم ومغموم شد و سر به جيب تفكر فروبرد و آواز به گريه و ناله بلند كرد و قطرات اشك از ديده به دامن فروريخت.

اتفاقا او را زوجه اي عاقله و كامله و صالحه بود. چون اين حالت را از او مشاهده نمود، سبب و باعث آن را پرسيد و آن حالت را در او ناشي از مشاهده ي فقر و شدت و زوال عزت و نعمت و ثروت سابق دانست، و در مقام موعظه و دلداري و تسلي خاطر او برآمد. آن مرد گفت كه باعث بر اين حالت، نه آن است كه تو گمان داري، بلكه ملاحظه ي فوات اسباب اقامه ي مجلس مصيبت، باعث آن شده است.

چون آن صالحه اين سخن بشنيد، گفت: غم مخور كه تدبيري به خاطرم آمده و آن اين است كه، الحمد لله خداوند به ما فرزندي عطا فرموده است كه اگر او را در بازار برده فروشان درآوريم، به قيمت بسيار مي خرند. به هيچ وجه اندوه و ملال را در خاطر خود راه مده، برخيز و اين پسر را با خود بردار و به بعض نواحي بعيده ي هند ببر و او را به قيمت عادله بفروش و ثمن او را بياور و به مصارف مجلس مصيبت فرزند فاطمه و حيدر كرار و احمد مختار برسان. ان شاءالله خداوند غفار در روزي كه «لا ينفع مال و لا بنون»، اجر و عوض بي حد و شمار عطا خواهد نمود.

آن مرد صالح، چون آن سخن را از زن صالحه ي خود شنيد، بسيار شاد و مسرور گرديد، و او را تحسين كرد و آفرين گفت، و رأي او را پسنديد. پس هر دو آرميدند تا آنكه فرزند دلبندشان به خانه آمد و واقعه ي وارده را بر او اظهار نمودند. پسر هم اظهار فرح و سرور نمود و بر روي ايشان بخنديد و رأي ايشان را پسنديد و گفت: جان فداي عزيز زهرا عليهاالسلام!

پس پدر و مادر، از سخن آن پسر، مسرور شدند و او را دعا كردند. بالاخره در صبح


روز آينده، پدر دست پسر را گرفت و از آن شهر بيرون برد تا در شهر ديگري كه او را نمي شناختند، در بازار برده فروشان برد و او را بفروشد!

ناگاه در اثناي راه، جواني جليل و جميل را با آثار بزرگي و مهابت و صباحت، كه نور جمال عديم المثال او آفاق را پر كرده بود، ملاقات نمود. آن بزرگوار از آن مرد صالح پرسيد: كجا مي روي و اين پسر را چرا مي بري؟ گفت: اراده ي رفتن به فلان شهر را دارم تا اين غلام را بفروشم. آن بزرگوار گفت: به چه قيمتي اراده ي فروختن او را داري؟ گفت: به فلان قيمت. فرمود: من او را خريدم و از آن قيمت نيز امتناعي ندارم. پس زر را از كيسه يا بغل بيرون آورد و تسليم آن مرد صالح نمود.

چون آن مرد ثمن را گرفت و غلام را به او تسليم كرد، به زودي مراجعت نمود و وارد خانه ي خود گرديد و واقعه را از براي زوجه ي خود حكايت نمود. هر دو بر دريافت اين نعمت و توفيق اقامه ي مجلس مصيبت امام حسين عليه السلام، حمد و ثناي حضرت احديت به جا مي آوردند، كه ناگاه پسر را ديدند كه به خانه داخل گرديد! آنها گمان كردند كه آن پسر از آقاي خود گريخته، يا آنكه آن خريدار از معامله ي خود نادم گرديده، يا آنكه آن پسر را آزاد دانسته و از براي پس گرفتن ثمن، او را برگردانيده است. پس آنها افسرده خاطر شدند و از آن پسر سبب بازگشتش را پرسيدند.

پسر جواب داد: اي پدر، چون تو پول را گرفتي و برگشتي، گريه گلوي مرا فشرد و اشك از چشمم به خاطر مفارقت تو جاري گرديد. پس آن جوان بزرگوار سبب گريه ي من را پرسيد. گفتم: از براي مفارقت مولا و آقاي خود گريه كردم، زيرا كه بر من مشفق و مهربان بود و نيكي و احسان مي نمود. آن جوان گفت: اين چنين نيست كه تو عبد و او آقاي تو باشد! بلكه او پدر، و تو فرزند و پسر او هستي. من شما هر دو را خوب مي شناسم!


گفتم: پس بفرما كه شما كيستي اي آقا و مولاي ما؟

فرمود: من همانم كه پدرت تو را براي اقامه ي عزاي او در اين جا آورد! منم غريب! منم شهيد! منم عطشان! منم عريان! منم عزيز زهرا عليهاالسلام! منم حسين، شهيد كربلا! گريه مكن! من تو را به زودي به پدر و مادرت برمي گردانم. چون ايشان را ديدي، بگو كه مهموم نباشند! زيرا كه حاكم به زودي اموال شما را رد خواهد نمود و به علاوه، احسان نيز خواهد كرد، و بر آنها خواهد افزود. پس مرا امر به بستن چشم نمود! چون چشمم را گشودم، خود را در باب خانه ي خود ديدم!

چون والدين اين مطب را شنيدند، شادان و خندان گرديدند. در اين هنگام ناگاه صداي حلقه ي در خانه بلند گرديد، چون بيرون رفتند ملازم والي را در باب ديدند كه مي گفت: والي، مرد صالح را احضار نموده است. پس بر والي داخل شد و تعظيم نمود. والي از او عذر خواست و طلب عفو نمود و جميع اموال او را رد كرد و هر چه تلف شده بود، عوض و قيمت آن را داد و تدارك نمود و او را مأمور به اقامه ي عزاي عزيز زهرا عليهماالسلام نمود، و بر وجه استمرار، سالي ده هزار درهم در حق او مقرر فرمود و او را بشارت داد به آنكه خود والي و عيال و اولاد و اقارب او شيعه گرديده اند! زيرا امام مظلوم عليه السلام را در خواب ديده بود كه از او مؤاخذه نمود كه، چرا كسي را كه اقامه ي عزاي من كرده، اذيت و آزار كردي و اموال او را گرفتي؟ البته بايد بزودي اموال و املاك او را رد كني و از او عذر بخواهي و طلب عفو نمايي و الا زمين را امر مي فرمايم كه تو را با اموال تو فروبرد!

بعد از آن، والي گفت: من از خداوند طلب مغفرت مي كنم و توبه كردم و خداوند را حمد مي كنم كه به بركت آن بزرگوار عليه السلام مرا هدايت فرمود و از تو هم انتظار عفو و گذشت دارم. پس آن مرد صالح والي را عفو نمود و اموال خود را تحويل گرفت به


منزل خود برگرديد و اين واقعه در آن بلد معروف و مشهور گرديد. [1] .


پاورقي

[1] چهره‏ي درخشان ج 1، ص 276 به نقل از دارالسلام مرحوم نوري ص 439 - کبريت احمر ص 123 - کرامات الحسينيه ج 1، ص 27 - دارالسلام مرحوم عراقي ص 437 - معالي السبطين ج 1، ص 98 به نقل از اسرار الشهادة - سحاب رحمت ص 94.