بازگشت

اطعامي با بركت در منزل جناب آقاي سيد علي شاهرودي


اين قضيه توسط آية الله آقاي سيد علي شاهرودي بيان شده است:

اين جناب در مجلس سوگواري مدرسه ي بزرگ آخوند، به عنوان يكي از خدام بودم.


در شب هفتم محرم، نوعا در عراق به نام حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مجلس روضه گرفته مي شود. در چنان شبي من چند نفري را كه در چايخانه با هم مشغول اداره ي چاي بوديم (كه تعداد آنها با خودم هفت نفر مي شد) براي شام به منزل خودم (كه جاده ي دوم، يعني ميلان دوم بود) دعوت كردم. ضمنا روضه ي مختصري هم گذاشتم و به آقاي شيخ عبدالحسين خراساني گفتم كه بيايد و ذكر مصيبتي كند.

آن شب، مرحوم آيت الله العظمي حاج سيد محمود قدس سره نيز همراه اخوي بزرگ حضرت آيت الله العظمي آقاي سيد محمد حسيني شاهرودي «دامت بركاته» و دو تن از داييها تشريف داشتند.

آقاي شيخ عبدالحسين، مجلس را تمام كرد و همه براي صرف شام نشستند. برخي از آقايان هم كه براي شام دعوت نشده بودند، و در روضه شركت كرده بودند، باقي ماندند، يكي از آنها جناب آقاي روحاني بود كه الان از علماي مشهد است.

نمي دانم چه كسي به آنها خبر داده بود كه سيد علي امشب شام مي دهد. به دايي ام، آقاي محمد تقي نيشابوري، و به اخوي اشاره كردم و آنها از اطاقي كه در آن روضه خوانده شده بود، بيرون آمدند و هر سه نفر به اطاقي كه هم اطاق بود و هم آشپزخانه رفتيم. در آنجا ديگ برنج و خورش را به آنها نشان دادم: يك ديگ برنج كه فقط غذاي ده نفر را در خود داشت و مقداري خورش نيز متناسب با همان بود.

به همسرم گفتم: غير از اين غذا چه داري؟ تعداد اينها زياد است و بالغ بر 24 نفر مي شوند. خانم گفتند: همين برنج و خورش است و دايي نيز گفت: دير وقت است و از


بازار هم نمي توان غذا تهيه كرد (در آن زمان، چلوكبابي و اينها، در نجف مرسوم نبود) سپس فرمود: حالا همين غذا را بكش، خدا كريم است! و بعد رفت و در مجلس نشست.

بنده در وسط خيابان رفتم و عمامه را از سرم برداشتم و رو به طرف كربلا كردم و گفتم: يا اباالفضل، اين مجلس شماست و من هم سمت نوكري شما را دارم. اگر مي خواهي آبروي من برود، به من مربوط نيست؛ آبروي خادم و مجلس شما مي رود! البته، حالم هم منقلب شد.

سپس به داخل منزل برگشتم و به خانواده گفتم: شما غذا را در ظرفها بريزيد، خدا كريم است! در آن وقت كارد و چنگال مرسوم نبود و ظروف چيني هم نداشتيم؛ ظرفهايي بود فافوني (از جنس روي)، و ديس، هم مرسوم نبود؛ عوض ديس سيني بود و آن هم فافوني بود. آنها را پر مي كردند و به وسيله ي بشقابها تقسيم مي كردند.

ناگهان مرحوم دايي و اخوي، از اطاق مهماني صدا كردند: سيد علي، بس است! ما هم التفات به اينكه چطور شد و چه قدر غذا كشيده ايم، پيدا نكرديم؛ نه من و نه اهل بيت من، نفهميديم كه چه شد؟!

آنها گفتند: ديگر بس است، تو هم بيا! من هم سر سفره رفتم و ديدم غذا زياد است و حتي آن سيني هم كه به عنوان ديس بود، پر بود! آمدم نشستم و مشغول خوردن شدم. قبلا مرحوم پدرم فرموده بودند: سيد علي، اگر شامي داري بياور، دير شده است، نزديك چهار بعد از مغرب است. و ديگران، كه خبر نداشتند، گفتند: هان!


مي خواهي به آقايان شام بدهي و ما را از شام محروم كني؟!

آنها بعد از ديدن شام گفتند: تو اين همه شام داشتي و مي خواستي ما را ادب كني؟! من گفتم: بياييد ديگ را نگاه كنيد! به خود حضرت ابوالفضل عليه السلام قسم كه نظر خود اباالفضل عليه السلام بوده است و الا ديگ همين است كه مي بينيد و هنوز ديگ نصفه بود و خالي نشده بود!

مرحوم پدرم آمدند و آقايان هم آمدند و گفتند: سبحان الله! نظر لطف حضرت اباالفضل عليه السلام بوده است كه اين ديگ محدود، بتواند اين همه جمعيت را غذا بدهد و باز نصفش باقي بماند! و هر يك نيز مختصري از آن غذا را به عنوان استشفا، به منزل خود بردند.

به خود آقا اباالضفضل عليه السلام قسم، كه غذا زياد آمد، به طوري كه فردا مازاد آن را ميان همسايه ها تقسيم كرديم و تقريبا تا دو سه روز هم خودمان از آن مي خورديم!

همين قضيه سبب شد كه هر سال شب هفتم محرم مردم را دعوت كنيم و تعداد مدعوين نيز تا آنجا افزايش يافت كه سالي چهارصد كيلو برنج مي پختيم و تقريبا يك گوساله قيمه درست مي كرديم و الان هم در شاهرود همين رويه را داريم. [1] .



پاورقي

[1] چهره‏ي درخشان ج 1، ص 457.