بازگشت

حضرت ابوالفضل اجازه ندادند كه پول نذري ، به طلبه ها داده شود


سيد سند، آقا سيد جعفر نجفي آل بحرالعلوم، از مرحوم آقا شيخ حسن نجل صاحب جواهر، از فقيه بزرگوار آقا شيخ محمد طه حكايت نمود كه شيخ محمد طه مي فرمود:

در ايام طلبگي و افلاس، روزي از نجف به كربلا مشرف شدم و با رفيقي كه از خودم مفلستر بود، در حرم مطهر حضرت عباس عليه السلام مشغول زيارت بودم. ناگاه ديدم مرد عربي يك مجيدي (سكه ي عثماني كه ربع مثقال طلا ارزش داشت) در دست دارد و مي خواهد در ضريح مقدس بيندازد. من پيش از او رفتم و گفتم: من طلبه اي مستحق و در امور معيشت معطل هستم، مجاهده در راه علم ثوابش بيشتر است! عرب گفت: دلم مي خواهد به شما بدهم، ولي از حضرت عباس عليه السلام مي ترسم، چون نذر ايشان كرده ام و ايشان آن را مي خواهند.

من گفتم: حضرت عباس عليه السلام چه نيازي به اين پول دارند؟! بالاخره هر چه اصرار


كردم، قبول نكرد. بنابراين فكر ديگري به خاطرم رسيد. نخ قندي در جيب داشتم، به مرد عرب گفتم: ما اين مجيدي را با نخ مي بنديم، تو سر نخ را در دست بگير و مجيدي را به داخل ضريح بينداز و بگو: «نذرت را دادم؛ اگر مي خواهي بگير و اگر مي خواهي به اين طلبه بده!»

او اين پيشنهاد را قبول كرد. مجيدي را محكم با نخ بستم و به او دادم. آن را در ضريح رها كرد و در حاليكه سر نخ را در دست داشت، چند مرتبه كشيد و ول كرد تا صداي سكه را شنيد و مطمئن شد كه به ته ضريح رسيده است. سپس كلام مزبور را گفت و آنگاه، همان گونه كه قرار بود پول را بالا بكشد، نخ را كشيد. نخ در نيمه ي راه گير كرد و بالا نيامد! باز نخ را شل كرد و سكه به زمين رسيد! مجددا بالا كشيد و باز وسط راه گير كرد! به همين ترتيب چند مرتبه پايين و بالا كرد، ولي فايده اي نبخشيد و سكه از ضريح بيرون نيامد!

مرد عرب گفت: ببين، عباس عليه السلام مجيدي را مي خواهد، بالا نمي آيد! سپس سر نخ را به ما داد و ما آن قدر كشيديم كه نزديك بود پاره شود!

من رو به ضريح كردم و عرضه داشتم: مولانا، من يك سخن شرعي دارم! مجيدي مال شما است، ولي نخ ما را بدهيد! مرد عرب نخ را گرفت و شل كرد و سكه به زمين خورد؛ اما اين دفعه چون كشيد، نخ خالي بالا آمد! نخ خودمان را گرفتيم و از حرم بيرون آمديم.

بالاخره در صحن مطهر آمديم و يك گوشه ي صحن نشستيم و به چپق كشيدن مشغول شديم. وقتي كه چپق را آتش زدم، چوب كبريت روشن را به زمين انداختم. و باد آن آتش را به موضعي كه مرد عربي در آنجا خوابيده بود برد. عرب بي نوا در اثر سوختن با آن آتش، از خواب پريد و با عصبانيت پيش ما آمد!


من پيش از آنكه اجازه ي اعتراض به او بدهم، گفتم: برادر عرب! ما گناهي نداشتيم، باد آتش را نزد شما آورد! عرب گفت: معلوم مي شود حال و روز شما خراب است!

من گفتم: بله، ما مفلس جامع الشرائط هستيم! عرب گفت: بسيار خوب، من يك مجيدي نذر دارم و آن را به شما مي دهم تا از افلاس و بي پولي درآييد!

بله، بدين ترتيب مولا حضرت عباس عليه السلام ما را از بيچارگي، و بي پولي نجات دادند. [1] .


پاورقي

[1] کرامات العباسيه ص 112 به نقل از معجزات و کرامات ص 47 - الوقايع و الحوادث ج 3، ص 45- قسمت اول اين داستان در چهره‏ي درخشان ج 1، ص 569 ذکر شده است.