بازگشت

عزاداري حضرت زهرا و حضرت خديجه در منزل خولي و هبوط فرشتگان


ابن زياد خولي را خواست و سر امام حسين عليه السلام را به او سپرد و او سر را به خانه اش برد و او دو زن داشت يكي از قبيله ي تغلب و ديگري از قبيله ي مضر.

نزد زن مضريه رفت. آن زن گفت: اين چيست؟ خولي گفت: اين سر حسين است كه ملك جهان در جايزه ي آن است. زن گفت: فرداي قيامت دشمنت جد او محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم است. به خدا ديگر نه تو شوهر مني و نه من زن تو هستم، و عمود آهن برداشت و بر سر خولي زد و او را از نزد خود بازگردانيد.

خولي نزد زن ديگرش رفت و او گفت: چه با خود داري؟ گفت سر يك خارجي كه بر ابن زياد خروج كرده است. نامش را پرسيد. خولي نام او را نگفت و آن سر مقدس را روي خاك نهاد و طشت رختشويي رويش گذاشت!

زن خولي شب بيرون رفت و ديد نوري از آن سر تا به آسمان بالا رفته است! او آمد و طشت را برداشت و ناله اي شنيد كه تا سپيده دم قرآن مي خواند و پايانش اين بود كه


(و سيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون)! در اطراف آن سر بانگي چون بانگ رعد شنيد و دانست كه تسبيح فرشته ها است. نزد شوهرش آمد و گفت: چنين و چنان ديدم، سر چه كسي در زير طشت است؟

گفت: سر يك خارجي كه ابن زياد او را كشته است و مي خواهم آن را نزد يزيد ببرم و جايزه كلاني بگيرم.

گفت آن خارجي كيست؟ گفت: حسين بن علي عليه السلام. زن فرياد زد و از هوش رفت و روي آن سر افتاد. چون به هوش آمد، گفت: اي بدتر از گبر، محمد صلي الله عليه و آله و سلم را درباره ي خاندانش آزردي و از خداي زمين و آسمان نترسيدي؟ مي خواهي در برابر سر پسر سيده زنان جهان جايزه بگيري؟

آن زن گريان بيرون رفت و سر را برداشت و بوسيد و به سينه نهاد و او را مي بوسيد و مي گفت: لعنت خدا بر كشنده ات، دشمنش جدت حضرت مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم است.

سپس در تاريكي شب خوابش برد، در خواب ديد كه سقف خانه دو پاره شده و نوري آن را فراگرفت و ابر سفيدي آمد و از ميان آن دو زن بيرون آمدند و سر را از دامن او گرفتند و گريستند. زن خولي از آنها پرسيد: شما را به خدا، چه كسي هستيد؟

يكي گفت: من خديجه دختر خويلدم و اين دخترم فاطمه زهرا عليهاالسلام است ما از تو و از كار تو قدردان هستيم، تو در درجه ي قدس در بهشت رفيق ما هستي.

او از خواب بيدار شد. هنگام صبح شوهرش آمد كه سر را بگيرد، اما او نداد و گفت: واي بر تو، مرا طلاق بده! بخدا ديگر با تو در يك خانه نمي مانم. خولي گفت: سر را به من بده و هر كاري بخواهي بكن. زن گفت: نه به خدا آن را به تو نمي دهم. بالاخره خولي زن را كشت و


سر را گرفت و روح آن زن به جوار سيده ي نساء عليهاالسلام در بهشت شتافت. [1] .


پاورقي

[1] ترجمه‏ي دار السلام نوري ج 1، ص 228 [ايشان اين قضيه را به عنوان روايتي بي‏سند بيان فرموده‏اند].