بازگشت

آورده شدن قند و چاي براي مجلس سوگواري


همسر محترمه ي حاج شيخ علي تاكي شهرضايي كه خانمي مؤمنه و صالحه هستند، اين قضيه را در دهه ي محرم 1422 نقل نموده اند:

در حدود پانزده سال قبل، پانزده روز مجلس روضه خواني و سوگواري در منزلمان برگزار كرديم. روز پانزدهم اين مجلس، مصادف با روز چهارشنبه بود. شب


چهارشنبه من به حاج آقا (حاج شيخ علي تاكي) گفتم: خوب است يك نفر براي جلسه ي پنجشنبه باني شود، تا اينكه روز جمعه را من باني مجلس شوم و سفره ي حضرت رقيه عليهاالسلام بيندازم.

حاج آقا مخالفت كردند و فرمودند: همين پانزده روز كافي است. من از اين مسئله ناراحت شدم و خيلي گريه كردم. در همان شب، در عالم رؤيا ديدم كه سر مقدس حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام در طشت طلا بود و من و حاج آقا مرتب و دست به سينه در مقابل آن طشت نشسته بوديم و به آن سر مقدس نگاه مي كرديم. موهاي سر مبارك آن حضرت بلند و مشكي بود و محاسن شريفشان نيز مشكي بود.

در اين هنگام حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام به حاج آقا فرمودند: «چرا با خانمت دعوا مي كني؟!» سپس به طرف اتاق اشاره كردند و فرمودند: «اينها را نگاه كنيد!» ما به آن طرف اتاق نگاه كرديم. در آن جا پر از گوني هاي قند و پلاستيك هاي بزرگ چاي بود!

در اين حال از خواب بيدار شدم و تا صبح گريه كردم و با خود مي گفتم: چرا از حضرت امام حسين عليه السلام حاجتي درخواست نكردم؟

در بامداد روز چهارشنبه در حدود ساعت نه صبح، زنگ منزل به صدا درآمد. چون شخص ديگري در منزل نبود، طبق معمول چادر بر سر انداختم و پشت در آمدم. شخصي با صداي هيبت داري، از پشت در فرمود: «سلام عليكم، حاج خانم اينها را برداريد!» در را باز كردم و به داخل كوچه نگاه كردم. هيچ كس در كوچه كوچه نبود! فقط يك گوني بزرگ قند و يك پلاستيك پر از چاي پشت در بود، آنها را به داخل منزل كشيدم و در دالان نشستم و شروع به گريه كردم.

هنگامي كه حاج آقا به منزل بازگشتند، به ايشان گفتم، آيا شما باني براي روضه


خواني پيدا كرده ايد يا خودتان كسي را فرستاديد تا قند و چاي بياورد؟ حاج آقا اظهار بي اطلاعي كردند و من دوباره گريه كردم.

به هر حال، آن مجلس روضه را يك ماه و پنج روز ادامه داديم و پس از آن تا حدود يك سال آن قندها را داشتيم.