بازگشت

شركت كردن حضرت صديقه در مجلس روضه ي پدر حاج شيخ محمد طاهر شوشتري


عالم متقي، شمس المحدثين حسيني فرمود: معاصر جليل حاج شيخ محمد طاهر روضه خوان شوشتري كه از متدينين و موثقين در نجف اشرف است، اين قضيه را براي ما نقل فرمود:

من در هنگامي كه در سن دوازده سالگي بودم، در شب دوشنبه اي ساعت شش از شب گذشته، به اتفاق پدرم به مجلسي از مجالس عزاداري امام حسين عليه السلام رفتيم تا پدرم روضه بخواند. چون وارد آن مجلس شديم، صاحب مجلس كه مشهدي رحيم نام داشت، به پدرم اعتراض كرد كه چرا دير آمدي؟ مردم در اين وقت نمي آيند و بايد آغاز مجلس را زودتر از اين ساعت قرار دهيم. از اعتراض او دل پدرم شكست و گفت: اي مشهدي رحيم، بدان كه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و حضرت علي و امام حسن و امام حسين عليهم السلام حاضر هستند و سوگند ياد مي كنم كه بي بي فاطمه زهرا عليهاالسلام و فرزندان


معصومشان عليهم السلام حاضر هستند. شما غم نخوريد! انشاءالله تا هفته ي آينده مجلس شما بهتر و مرتب تر از اين خواهد شد.

پس پدرم با دل شكسته (به خاطر سخنان صاحب مجلس) منبر رفت و مشغول به خواندن مصيبت شد. هنگامي كه به خواندن مصيبت آغاز كرد و به خواندن اشعار دعبل بن علي خزاعي رسيد، من در طرف راست منبر نشسته بودم. ناگاه پدرم به اين بيت رسيد:



افاطم لو خلت الحسين مجدلا

و قد مات عطشانا بشط فرات



يك وقت ناله ضعيفي از طرف راست منبر بلند شد و به گوشم رسيد كه گويا زني زمزمه مي كند. چون گوش دادم، شنيدم كه گريه مي كرد و سخناني مي فرمود و از جمله ي سخنانش اين بود كه مي فرمود: يا ولدي، يا حسين! يعني اي فرزندم، اي حسين عليه السلام! چون من متوجه سمت چپ و راست شدم كسي را نديدم و از اين مسئله تعجب نمودم!! آنگاه يقين نمودم كه اين صداي بي بي دو عالم حضرت زهراي اطهر عليهاالسلام است. پس بي اختيار شدم و چنان بر سر و سينه ي خود زدم كه پدرم از بالاي منبر متوجه من شد و گفت: چرا چنين مي كني؟

من ساكت شدم، ولي صداي ناله پي در پي مي آمد، تا اينكه پدرم از منبر فرود آمد و آن ناله قطع شد. چون از آن مجلس خارج شديم، پدرم به من فرمود: به تو چه رسيده بود كه در وقت مصيبت خواندن من بي طاقت شدي و حال اينكه اين گونه اشعار را تو مي داني؟!

قصه را براي مرحوم پدرم نقل كردم. آن مرحوم بي طاقت شد و گريست و مرا دعا نمود كه با محمد صلي الله عليه و آله و سلم و آل او عليهم السلام محشور شوم. آنگاه فرمود: من هم با تو باشم و با آنها محشور شوم.


چون هفته ديگر شد، در همان وقت هفته ي گذشته به آن مجلس رفتيم. ناگاه ديدم مجلس مملو از جمعيت است و من ايشان را نمي شناسم و نور از صورتهاي ايشان متصاعد بود!

پس تعجب كردم و با خود گفتم: اينان مردمان نجف نيستند! و يقين نمودم كه اينها انوار الله هستند كه براي خوشنودي صاحب آن مجلس حاضر شده اند. و بعد از آن قضيه تمام هفته هايي كه مشهدي رحيم روضه داشت، ازدحام كثيري مي شد تا اينكه باني مجلس فوت شد و مجلس تعطيل گرديد. و من اين سرگذشت را مي گويم در حالي كه خدا را شاهد مي گيرم بر اينكه در گفتار خود صادق هستم. [1] .


پاورقي

[1] کرامات الحسينيه، ج 1، ص 54، به نقل از کتاب مناقب و معجزات الائمه.