بازگشت

اشك شوق


اشك شوق در ميان عاشوراييان حسيني بسيار بود. شوق ديدار با خدا. شوق نوشيدن شربت شهادت . شوق رسيدن به بهشت برين . شوق ديدار پيامبر و علي و فاطمه (ع) .

شهداي كربلا را گذر لحظات دشوار بود. صبر و انتظار تا رسيدن لحظه شهادت ،عذابشان مي داد. همين ، باعث باراني شدن چشمانشان مي شد و آسمان ديدگانشان را مرطوب و معطر مي ساخت .

گرچه افرادي چون «بُرير ابن خضرمي » نيز بودند كه در فرجام آن شوق ِ لطيف ، گل لبخند بر لب هاي خشكيده اش روياند؛ اما بيشتر عاشوراييان ذوق زده لقاء حق ، اين شور و شوق بي انتها را با باريدن اشك ديدگانشان گرامي مي داشتند.

آن ها صورت هايشان را به خاك گرم كربلا مي كشيدند و مدام «حسين ! حسين !» مي گفتند. همواره با مولايشان درد دل مي كردند كه : چرا زودتر اجازه ميدان نمي دهي ؟

1. قاسم ابن الحسن (ع) يكي از آن پروانه هاي عاشق خداست . از عمو پرسيده بود: آيا من هم كشته مي شوم ؟

امام در پاسخش فرموده بود: مرگ نزد تو چگونه است ؟ پاسخ داده بود كه : «اَحْلي مِن َ الْعَسَل ».

حال نوبت آن رسيده بود كه به ميدان برود. اما عمو اجازه نمي داد. او اصرار مي كرد و عمو مانع مي شد. به پشت خيمه ها رفت . زانوان غم در بغل گرفت و گريست . تا اين كه ياد وصيت پدرش افتاد. بار ديگر خودش را به امام رساند. دست عمو را بوسيد. شروع كرد به گريه گردن . عمو تاب نياورد. دست به گردن قاسم نهاد. او را در آغوش گرفت . هر دو گريستند. قاسم از شوق لقاء خدا، عمو به حال يتيم برادر.

2. هنوز رفت و آمدها ميان كربلا و كوفه ممنوع نشده بود كه دو نفر از قبيله «همدان » خودشان را براي دفاع از امام به كربلا رساندند. آنها «سيف بن حارث بن ربيع » و «مالك بن عبدبن سريع » بودند. با اين كه مادرشان يكي بود، اما آن دو عموزاده بودند.روز عاشورا فرا رسيد. كثرت سپاه دشمن و قلت مجاهدان راه حقيقت را مشاهده كردند.باراني از اشك بر گونه هاي سوخته و چهره آفتاب زده شان جاري شد. هنوز قطرات اشك چشمانشان نخشكيده بود كه خدمت امام رسيدند. امام كه به اشك و ناله آن ها نگريست ،فرمود:

«يا ابني اَخوي ما يبكيكما؟ فو الله انّي لاَرجُو اَن ْ تكونا بعد ساعة ٍ قريرُ العين ...»؛اي فرزندان برادرانم ! سبب گريه شما چيست ؟ به خدا سوگند! من اميدوارم كه پس از ساعتي چشم شما روشن (و با ورود به بهشت برين ) خوشحال و مسرور باشيد.

عرضه داشتند:

«جعلنا الله فداك لا والله ما علي انفسنا تبكي ولكن تبكي عليك تراك قَد اُحيط بك و لا نقدرُ علي اَن ْ تَمنَعْك َ باكثرِ مِن ْ انفسنا»؛

يابن رسول الله! جان ما به قربانت ! به خدا سوگند! گريه و ناراحتي ما، نه براي خود،كه براي شماست . مي بينيم كه دشمن ، شما را احاطه كرده است . براي دفاع از شما، خدمت شايسته و عمل قابل ملاحظه اي ، از ما ساخته نيست ؛ مگر همين خدمت كوچك و ناقابل كه فدا شدن در حضورتان است .

امام در مقابل وظيفه شناسي و احساس مسئوليت آنان فرمود:

«جزا كُمَا اللّه ُ يا ابني اَخوي عَن وُجدكُما مِن ذلك و مواساتِكُما ايّاي احسَن َ جزاء المتّقين ...»

خداوند در مقابل اين درك و احساس شما و اين ياري و مواساتتان كه درباره من انجام مي دهيد، بهترين پاداش متقيان را به شما عنايت كند.

طبق نقل ابومخنف ، در آن لحظه كه آن دو مشغول گفت و گو با امام بودند، «حنظلة بن أسعد»؛ يكي ديگر از ياران امام ، در مقابل صفوف دشمن ايستاده بود و فريب خوردگان سپاه يزيد را موعظه مي كرد. طولي نكشيد كه آن مبلغ جناح ِ حق به شهادت رسيد. سيف و مالك كه به خون تپيدن حنظله را نظاره كردند، رو به ميدان نهادند. چنان در شتافتن به سوي نبرد به مسابقه و رقابت پرداختند كه در رثاي اداي مسئوليتشان نوشته اند:«فَاستَقْدَما يَتَسابقان »

بعد مدتي نبرد، رو به خيمه ها نموده ، بانگ برداشتند:

«السلام عليك يابن رسول الله!»

امام در پاسخ آن دو جوان رهيده از اسارت دنيا فرمود:

«و عليكما السلام و رحمة الله و بركاته ».

اين ، آخرين وداع آن دو با امام بود. آن گاه هر دو با هم وارد جنگ شدند و ازهم ديگر حمايت نمودند. هرگاه يكي از آنان در محاصره دشمن قرار مي گرفت ، ديگري به ياري اش مي شتافت و با درهم كوبيدن صفوف خصم ، عموزاده اش را نجات مي داد. تا اين كه هر دو جام شهادت نوشيدند.

آري ، اگر اين دو جوان ، بر اندك بودن ياران حق و بر افزون بودن حاميان باطل ،اشك مي ريزند و از اين كه در حمايت از حق ، تواني بيش از فدا كردن هستي خود ندارند،متأسف و متأثر مي شوند و اگر در مسير شهادت مسابقه مي گذارند؛ از راه دور، ذوق زده و خوشحال ، با امامشان تجديد بيعت و خداحافظي مي كنند، براي يك حقيقت است . آن حقيقت چيزي نيست ، جز احساس وظيفه و درك مسئوليت .

3. خانواده اي سه نفره كه عشق حسيني به سر داشتند، وارد كربلا شدند. پدر،«جناده انصاري » نام داشت .

نام فرزند «عمر بن جناده » بود؛ نوجواني كه خداوند، عشق ِ حسين را در قلب كوچكش جا داده بود. پدر به خون افتاد و به عرشيان پيوست .

عمر كه بيش از سيزده بهار از عمرش نگذشته بود، قدم به پيش نهاد. از امام اجازه نبرد طلبيد. حسين بن علي (ع) كه با ديدن او خاطره پدر شهيدش را به ياد آورد، روي دلش را پرده اي از غم گرفت . رو به باقي مانده عاشوراييان فرمود:

«هذا غلام ٌ قُتِل َ اَبُوه ُ في الحَملَة الاولي و لَعَل َّ اُمَّه ُ تَكْرَه ُ ذلك »؛ اين نوجوان كه پدرش در حمله اول كشته شد، شايد بدون اطلاع مادرش تصميم به نبرد گرفته است و مادرش به كشته شدن وي راضي نباشد.

با شنيدن كلام امام ، اشك ، مژگان مضطرب عمر را پر كرد. در حالي كه نوعي يأس ،در قلب كوچكش راه يافته بود، به عدم موفقيتش انديشيد. گويا زبان حالش اين بود:

- نكند جنگ تمام شود و من از كاروان رو سفيدان عاشورايي عقب بمانم !

اين جا بود كه بي صبرانه خطاب به امام ، عرضه داشت :

«اِن َّ اُمّي اَمَرَتْني »؛ نه ، نه به خدا مادرم به من دستور داده تا جانم را فداي شما و خونم را نثار راهت كنم .

امام چون پاسخ مردانه اش را شنيد؛ اجازه داد تا او نيز صحنه جاويدانه ديگري در عرصه اين كارزار سرنوشت ساز، بيافريند.

عمر در مقابل صفوف دشمن قرار گرفت ؛ خطاب به گمراه شدگان كوفه و شام چنين رجز حماسي بر لب آورد:



اميري حسين ٌ و نِعْم َ الأميرُ

سُرُورُ فُؤاد البَشيرِ النَّذيرِ



عَلّي ٌ و فاطمة ُ والِداه

فَهَل ْ تَعْلمُون َ لَه ُ مِن ْ نظيرِ



امير من حسين است و چه نيكو اميري ! سرور قلب پيامبر، بشير و نذير است ؛ پدر و مادرش علي و فاطمه هستند. آيا براي او همانندي مي دانيد؟

آن گاه شجاعانه قلب سپاه كفر را شكافت و مردانه شمشير زد. پس از مدتي ،تيغ هاي ستم نابخردان ، تن كوچكش را با قساوت تمام پاره پاره كردند و چه زود روح بزرگ او به شهيدان كربلا پيوست .

آنگاه دشمن نابكار، سر از پيكرش جدا كرده به سوي خيمه هاي امام انداختند.مادرش كه از دور شاهد دليري و جانبازي فرزندش بود، شتابان از خيمه اش بيرون شد.لحظه اي ؛ سر خونين پسرش را به سينه چسباند. آن گاه خاك و خون ها را از سر او پاك كرد.نگاهي عاشقانه به سيماي خون رنگ فرزند شهيدش انداخت . همان دم چشمانش به ستوني از سپاه دشمن افتاد كه در آن نزديكي جولان مي دادند.

مادر دل سوخته ، سر پسرش را چون نيزه سهمگين به سوي آنان پرتاب كرد. سر به تن يكي از دشمنان خدا اصابت كرد و به خاك افتاد. مادر كه از كشتن يك نفر از دشمنان ،آرام نمي شد، در جستجوي سلاح مرگ بارتري بود. با هدف يافتن چنين سلاحي ، به سوي خيمه ها برگشت . طولي نكشيد، با چوبي كه در دستش بود، به سوي دشمن شتافت و درحال نبرد بود كه چنين رجز مي خواند:



اِنّي عَجُوزٌ في النّساء ضَعيِفَة

خاوِيَة ٌ بالِيَة ٌ نَحيفَة ٌ



اَضْرَبُكُم ْ بِضَرْبَة ٍ عَنيفَة

دُون َ بَني فاطمة َ الشَّريفَة



من در ميان زن ها، زني ضعيف هستم ، زني پير و فرتوت و لاغر، كه در دفاع و حمايت از فرزندان فاطمه عزيز، بر شما ضربه محكمي وارد خواهم ساخت .

بعد از مجروح كردن دو نفر از سپاهيان دشمن ، با اشاره امام به سوي خيمه ها برگشت .

راستي ! آيا سراسر اين حوادث گريه و اشك نيست ؟

آيا اين گريه ها، اشك حسرت ، ندامت ، تكدي گري و سلطه پذيري است ؟ هرگز! بلكه اشك شوق ، عشق ، آگاهي آفرين ، و ماندگار است .

به اين خاطر است كه سه امام معصوم به آن جوان شيفته «آل الله» سلام دادند.معناي سلام امامان باقر، صادق و مهدي (ع) به آن جوان سيزده ساله چه مي تواند باشد؟