بازگشت

سرآغاز


اين بنده ي ناچيز جعفر شوشتري، فرزند حسين است كه اين گونه زمزمه مي كند: هنگامي كه موهاي سر و صورت با فرارسيدن پيري، سپيد و شعله ور شد و كران تا كران وجودم از رنج و فرسودگي لبريز گرديد؛ نيك نگريستم كه شتابان به مرز شصت سالگي رسيده ام؛ اما نه از دوران گرانبهاي حيات، محصولي درويده و نه در برابر عمر بر باد رفته، درجات والايي فراهم ساخته، دريافتم كه باقيمانده ي زندگي نيز بر شيوه ي گذشته اش خواهد گذشت.

بر اين اساس نفس جنايتكار بازيگر و همدستانش را در مورد اين كار خطير، مخاطب ساخته، چنين گفتم:

«واي بر تو اي نفس سركش! بهاران پرطراوت دوران جواني سپري گشت، پس بپا خيز و فصل خزان پيري را چون جواني بر باد رفته، از دست مده، بهره وري و برداشت چند برابر از مزرعه پربار و حاصل خيز زندگي از دستت رفته، پس بيا و غروب زندگي را درياب تا شايد غروبي شايسته باشد.

تو اي نفس سركش! تو كه در تلف نمودن زندگي و سرمايه ها و استعدادهاي


خويشتن، همواره گزافه كاري و ولخرجي كردي؛ اينك، اندك باقي مانده از دانه هاي حيات و بذرهاي زندگي افتخارآفرين را با خيره سري ضايع مساز.

تو در گذشته ي عمر، در تجارتخانه ي دنيا، سرمايه ي نقد خويشتن را تباه ساختي؛ پس، اينك اندك جنس كساد و بي مشتري و بي فايده اي را كه باقي مانده است با خيره سري نابود مساز!»