بازگشت

انسان هوس زده و انسان مختار


حال با اين مقدمه، عرض مي كنم كه در كربلا دو جبهه روبروي هم هستند، يك جبهه، انسان هايي كه «هيچ كاره»اند، هيچ وقت براي خودشان تصميم


نگرفته اند. اينها انسان هايي هستند كه ديگران هوس هاي سرگردان آنها را مي جنبانند و اينها خودشان را يك مرتبه و بدون آن كه واقعا خودشان بخواهند خود را در يك حزب يا گروه يا قشري مي يابند، اصلا «خود»! ندارند و به عبارتي ديگر خودشان را تماما با هوس ما هيچ كرده اند. در مقابل آنها جبهه اي داريم كه همه «خود»اند، همه، هر كدام به اختيار خودشان به صحنه آمده اند و يك غايت متعالي، يك هدف مقدس و يك قرب به ذات احدي، انگيزش همه اينها شده است و اينها با هم يگانه شده اند و يگانگي شان، اراده و عزم و انتخاب را از اينها نگرفته است. اين دو جبهه، معني تمام جبهه هاي تاريخ را روشن مي كند. من يك نمونه از تاريخ كربلا مي آورم تا موضوع بهتر روشن شود، از طرف لشگر عمر سعد دو آدم سياه روي قوي پنجه وارد ميدان شدند و مبارز طلبيدند يكي غلام عبيدالله و يدگري غلام زياد بود. حضرت اباعبدالله عليه السلام به يارانش نگاه كرد و گفت چه كسي حاضر است به مبارزه برود، حبيب بن مظاهر بلند شد، حضرت فرمودند، نه، تو بنشين، تو زور و قدرت اينها را نداري، بعد از آن مسلم برخاست، باز حضرت به او اجازه نداد، سپس شخصي به نام عبدالله بن عمير بلند شد و اجازه خواست، همان شخصي كه كنيه اش ام وهب است، با هيكلي قوي و قدرتمند، اجازه خواست، حضرت فرمودند: «اگر مي خواهي بروي برو». همه حرف من در اين جمله اباعبدالله است كه حضرت به او قدرت انتخاب مي دهد آن هم چه انتخابي. يعني كربلا نمايش انسان هاي به وحدت رسيده از طريق ارتباط با احديت است كه هر كس بتواند انتخاب كننده باشد.حالا نظري به جبهه مقابل داشته باشيد، عبيدالله بن زياد در كوفه گفته بود كه هر كس بالغ است بايد به جنگ برود و هر كس نرفت، او را بكشيد، نقل شده است كه يك مرد بيچاره اي از شهري ديگر براي طلبي كه از يك مرد كوفي داشت به كوفه آمده بود - گويا با شخصي اختلاف ارثي داشت - مأموران عبيدالله او را ديدند، گفتند: كه چرا به جنگ نرفته اي؟ گفت: جنگ چيست؟ او را به دارالعماره بردند، عبيدالله گفت: گردنش را بزنيد كه بحث آن در قبل گذشته. يعني در جبهه ي مقابل اصحاب اباعبدالله عليه السلام هيچ انتخابي وجود ندارد و به كسي اجازه ي انتخاب داده نمي شود.


عده اي در كربلا هستند كه گرفتار «اكنون زدگي» هستند، نگاهشان به الان است، به يزيد نگاهي بيندازيد، با چوب خيزران به لب مقدس اباعبدالله عليه السلام مي زند و جملاتي مي گويد كه تمام زندگاني خود را ويران مي كند، مي گويد اي كاش بزرگان ما كه در جنگ بدر كشته شدند، مي آمدند و نگاه مي كردند كه چه كسي پيروز است. بيايند و بگويند اي يزيد دست مريزاد، و صحبت هاي ديگري مي كند و شعرهايي كه خود مي دانيد در نفي نبوت حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و آله مي خواند. علت اينكه مي بينيد بعضي از علماي اهل سنت يزيد را كافر مي دانند به سبب همين شعرهاست. يزيد باورش نمي آمد كه كار به اينجا بكشد. او يك فرد اكنون زده است كه نگاهش به الان است و فقط سر بريده فرزند پيامبر صلي الله عليه و اله را در جلوي خود مي بينيد، اين روحيه ي همه ملت هايي است كه از سنت هاي پيامبران الهي، جدا شده اند.

در اكنون زيستن منافي «خودآگاهي» است. خودآگاهي يعني بصيرتي كه واقعيت را غير از «حال» مي بيند، شما الان واقعيت را چه مي بينيد؟ آيا واقعيت اين است كه مثلا آمريكا بمب دارد! مطمئن باشيد اگر كسي اين را واقعيت ببيند، حتما در شرايطي كه يزيد گرفتار شد، گرفتار مي شود، اما اگر كسي وراي اين ديد كه آمريكا بمب دارد متوجه شد كه سنتي در هستي جاري است كه آمريكا و امثال او هيچ و پوچ اند و قدرت حفظ قداست و ارزش ها تماما در صحنه است، اين انسان حتما گرفتار اكنون زدگي نمي شود. مثال ديگر وجود «تن» و وجود «من» هر انساني است، يكي «تن» را همه چيز مي پندارد و ديگري «من» را براي خود واقعي مي داند، آن كه «تن» را اصل پنداشت وقتي «تن» مي ميرد، احساس مي كند كه ديگر هيچ است و آن كه «من» را اصل پنداشت مي داند كه هميشه وجود دارد و ثابت است و نخواهد مرد و لذا افق ديدش در زندگي خيلي با اولي فرق دارد، ديگر گرفتار «اكنون زدگي» و خطاي بزرگي كه پيرو آن به وجود مي آيد نمي شود.