بازگشت

وقتي زندگي قانع كننده نيست


به خودتان نگاه كنيد، ببينيد آيا ترس از پوچ شدن بدنتان را نمي لرزاند؟ حالا خوشحال هستيم كه بحمدالله راحت هستيم، صبح سر كار مي رويم، نيازهاي زندگي مان را تأمين مي كنيم، راحت پول به دست مي آوريم، راحت زندگي مي كنيم، فرزندانمان را سر و سامان مي دهيم، تابستان به گردش مي رويم، ماشين هم كه داريم، خوب مي خوريم، خوب مي پوشيم، بعدا هم پير مي شويم!... و بعدش چي؟... آيا به خود نمي لرزيد؟ آيا در زمان هاي قبل، اين كارها انجام نمي شد؟ يك چيزي قبلا بود كه حالا نيست و آن عبارت بود از اميد و ارتباط مردم به يك حقيقت پنهان، يعني زندگي مردم توحيدي، ماوراء گشت و گذار و خوش گذراني ها بود، اين چيزي است كه الان گم شده است. امروز بشريت آنچنان تنزل كرده و از وسعت و تعالي افتاده است كه خودش را به «هيچي» مي گيرد و اين «هيچي» را به رسميت مي شناسد. بايد «هيچي» را خوب بشناسيد، اگر مي بينيد در جامعه ما آن فرد روستا را رها مي كند و مي آيد در شهر سيگار مي فروشد ولي حاضر نيست گندم در روستا بكارد، و اين كه مي بينيد راحت خودش را به هروئين مي فروشد آيا جز اين است كه انسان جز پول درآوردن و خرج كردن و سيگار كشيدن و دنبال خوشي رفتن چيز ديگري از خودش سراغ ندارد؟ حالا شما بيائيد طرح بدهيد كه براي اين آدم شغل ايجاد كنيد. اگر مسئله اصلي اش كه درست معني كردن خودش است حل نمي شود، مشكل او حل نمي شود، من مي خواهم بگويم به او شغل ندهيد!... خير... بلكه عرض من اين است كه بايد مشكل اصلي او را حل كرد، مگر الان آنهايي كه شغل دارند مسئله اصلي حيات شان حل شده است. هر چند كه ايجاد شغل و امكانات زندگي، همه يك مقدمه است و ايجاد شرايط است، اما آنچه بشر را نجات مي دهد اينها نيست، خطري همچون آتش، در خرمن وجودمان افتاده است كه خود را نمي نماياند. شما گل مصنوعي را ديده ايد؟ گل نيست، اما اداي گل درمي آورد، شما خوشحاليد كه اين گل مصنوعي، عين گل طبيعي است، آن را در طاقچه اتاق خود مي گذاريد، چند روزي هم با ديدنش لذت مي بريد ولي بعد از مدتي با ديدن آن ديگر به نشاط نمي آئيد. چرا؟ براي اينكه اين


يك گل دروغي است. در ابتدا شما اين گل مصنوعي را به عشق آن گل طبيعي خريديد، اما بعد از چند روز مي بييند كه با ديدن اين گل ديگر نشاطي نداريد، و از آن لذت نمي بريد، حلا به زندگي تان نگاه كنيد، اطرافتان را گل هاي مرده فراگرفته است و لذا آن حيات نشاطبخش را نمي يابيد تا با آن به سر ببريد. زندگي منهاي شور حسين، دكور زندگي است، اداي زندگي است و به همين جهت است كه قانع كننده نيست.

حكومت معاويه به خاطر رومي زدگي يك حيات پوچ را به اسلام تحميل كرد و هنوز هم آن مشكل ادامه دارد بعضي از ما مسلمانان كه به غرب نزديك مي شويم متوجه نيستيم، چه چيزي را از دست مي دهيم و چه چيزي را به دست مي آوريم، غربي كه پانصد سال است گرفتار نيهيليسم و پوچي شده است همه چيز را به شكل مصنوعي در مي آورد، به عنوان مثال شما به حكم عاطفي و فطري «مادر» را تاج سرتان محسوب مي كرديد و بدون آن كه روز مادر مطرح باشد، زنهاي پير هر طايفه، مورد احترام بودند، غرب آمد و گفت نه، مي خواهيم مادر را تجليل كنيم، روزي را به نام «مادر» نهادند ولي چون در اين كار فرهنگ پوچ گرايي غربي حاكم بود نتيجه اين شد كه در تجليل از مادر كار مادرها را به آسايشگاه سالمندان كشاندند. اين جنس فرهنگ غرب است، اداي مادردوستي در زشت ترين بي حرمتي ها به مادر شكل گرفت و ما هم گريزي از آن نداريم مگر آن كه متوجه پوچي فرهنگ غرب شويم و تكليف مان را با آن يكسره كنيم. حال نگاهي به فرهنگ اصيل ديني خودمان در گراميداشت مقام مادر بيندازيد كه احترامات بر مبناي فرهنگ ديگري است و رعايت «و وصينا الانسان بوالديه حسنا» - عنكبوت / 8 - در صحنه بود كه متأسفانه دارد به فراموشي سپرده مي شود. حالا در فرهنگ غرب زده كه ترس از پوچ شدن مرده است خود را به بي خودي ها مي بنديم تا بي خود نشويم آن وقت يك گل مي برد مي گويد: «مادر سلام، روز مادر را به شما تبريك مي گويم» خنده هاي دروغين، محبت هاي مصنوعي، دوستي هاي احساساتي هم در فرهنگ نيهيليسم است و هرگز هم تأثير خود را ندارد. اين آتش از طريق معاويه در خرمن


اسلام افتاد، همانطور كه در بحث هاي قبلي به آن اشاره شد، رومي ها مشاور معاويه بودند و معاويه از طريق آن فكر و فرهنگ با ظاهر جذابي كه آن فرهنگ داشت پوچي مخصوص غرب را وارد اسلام كرد. قبلا، مرشدي مي آمد - كه عموما مرشدها انسان هاي وارسته و حكيم و دلسوخته اي بودند - و از مصيبت هاي اباعبدالله عليه السلام روضه اي مي خواند و ما را در عالمي مي برد كه با اباعبدالله عليه السلام معاشقه مي نموديم و از اين طريق خط پوچ انگاري را از خود مي زدوديم و خيزش مقابله با ستم را متذكر مي شديم ولي حالا چي؟ حالايي كه به غرب بيشتر نزديك شديم و از اباعبدالله عليه السلام دور شديم، يك نفر با گروه تار و سنتورشان مي آيند و آواز مي خوانند و مي گويند كه ما با همديگر اوركستر اجرا مي كنيم و پوچي را عميق تر مي كنند. قبلا در دشت و بيابانها به تماشاي طبيعت زنده و حيوانات مي رفتيم، حالا حيواناتي كه در دل طبيعت زنده هستند، همه را در باغي جمع كرده و مي آييم نگاه مي كنيم و متوجه نيستيم كه اين، آن نيست، اين باغ پرندگان و اين باغ وحش ها نقش همان گل مصنوعي را دارند، در فرهنگ غرب همه چيز دروغين است بدون اينكه معلوم باشد و فرهنگ غرب همه چيز را تبديل به «هيچي» و «پوچي» كرده است، آيا شما حس نمي كنيد كه داريد «هيچ» مي شويد.